رمان امنیتی _ اکشن _ عاشقانه نوشته خودم...(: قسمت دوم
به درب پشتی اشاره کردم - بدو رها... بدو برو تو خونه رنگی که روی صورتش نداشت، گویای حال درونش بود. به ضرب ایستاد و به درب پشتی دوید، چادرش زیر پایش چرخید. -هی،... مواظب باش کرکره تکانی خورد، فکر کنم چند نفری میخواستند کرکره را بالا بکشند و نمیتوانستند. در دلم پوزخند زدم. وقت نبود. به سمت رها چرخیدم و با او وارد خانه شدم. خانه نقلی خوبی بود. یک حوزه کوچک وسط خانه بود. دو طرف خانه، باغچه درست کرده بودم. این حیاط اوایل خیلی خالی و ساده بود. همه را خودم درست کرده بودم. وسط باغچه سمت چپ، درب خروجی بود؛ ولی بین بوته ها تقریبا دفن شده بود. سمت راست را گل های آفتاب گردان کاشته بودم. هر روز صبح که نگاهم به آنها می افتاد، طراوت عجیبی در وجودم احساس میکردم. سمت چپ را پر از بوته های انگور و گل کرده بودم. ایوان کوچکی مقابل درب ورودی بود. دور تا دورش را گلدان گذاشته بودم. گوشه سمت راست ایوان،پله های مارپیچ بود که راه رفتن به پشت بام را هموار میکرد. درب خانه چوبی بود. قیژ قیژ درب، من را یاد خانه مادربزرگم می انداخت. داخل خانه را خیلی عوض نکرده بودم. سمت راست درب دستشویی بود و مقابل هم یک سالن کوچک. اتاق نداشت. آشپزخانه بدون اپن و گوشه سمت چپ سالن بود. من هم وسیله زیادی نداشتم. یک پسر بیست و هفت ساله چرا باید وسایل زیادی داشته باشد؟ فکر کنم رها هم لحظه ای محو خانه شد. البته یک درب مخفی هم روی زمین داخل خانه بود که... صدای شلیک، ما را به خودمان آورد. - رها بدو... به پله های پشت بام اشاره کردم. رها دووید و بالا رفت. یکی از لیوان های چای را با برداشته بودم. نگاهی به بیل روی زمین انداختم و نگاهی به شلنگ اب که کمی آنطرف تر، گوشه حیاط بود. +فکر کردی ما مسخره تو ایم؟... دختره کجاست؟ سه نفر بودند. نگاهشان به من بود...
پوزخند زدم و هورتی از چای توی دستم خوردم. - خب، خب، خب... بی اجازه اومدین تو دستورم میدید؟ سه نفری به طرفم آمدند. همان عضلانی چشم سرد جلوتر راه میرفت. به ضرب چای داغ را روی صورتش پاشیدم. جیغ زنانه ای زد. به قیافه اش نمیخورد. بیل را از روی زمین برداشتم. دو نفر دیگر به طرفم هجوم آوردند. به یک دقیقه نرسید که سه نفری روی زمین افتاده بودند. به طرف پشت بام برگشتم. -حال کردی رها خانوم؟ من همون فرهادِ... فرهادِ... دیگر خبری از آن خانه شبهه خانه مادر بزرگ نبود. کوچه بود. تاریک بود. سر جایم میخکوب شده بودم. قطرات باران با اشک هایم در هم آویخت. به زانو افتادم. جنازه بود. جنازه... -س... سسعید... قلبش، به جای اینکه خون را درون بدن پمپ کند، خون ها را بیرون میریخت. جای گلوله بود. وقتی به خودم آمدم، رها مقابلم زانو زده بود و با من گریه میکرد. +فرهاد... فرهاد تروخدا... چی شدی یکدفعه؟... نگاه بی رمقم را به چشم هایش گره زدم. درد ها اشک میشدند و آزادانه میریختند. -آ-آب... آب بده بهم... تمام گلوم خشک شده بود. صدایم از چاه می آمد. ولی چاهش خشک شده بود. رها به ضرب ایستاد و به سمت خانه دوید. به اطرافم نگاه کردم. سه مرد، هنوز بی هوش روی زمین افتاده بودند. لیوان آبی که مقابلم سبز شد، حواسم را به مقابل جمع کرد. -م-ممنونم... آب را با دستانی لرزان گرفتم و یک ضرب سر کشیدم. به زحمت ایستادم. فقط دست ها نه، تمام وجودم بود که میلرزید. رها اشک هایش را پاک کرد و دوباره به من خیره شد. +خوبی؟ چی شده؟... -خ-خوبم، خوبم... بجنب... دنبالم بیا... به سمت خانه قدم برداشتم. رها ساکت دنبالم میکرد. میتوانستم نگاه نگرانش را حس کنم. درب خانه را باز کردم...
به سمت همان درب کوچکی رفتم که گوشه اتاق بود. درب روی زمین بود. دسته را گرفتم و بالا کشیدم. پله های زیر زمین خودنمایی کردند. -بریم پایین... +اینجا کجاست..؟ صدایش پر از نگرانی بود. سرم را چرخاندم و لبخند زدم. -به من اعتماد داری؟... لبخندم نمیتوانست حال درونم را پنهان کند. صدایم هنوز کمی متزلزل بود. ولی لبخند زدم. به هر سختی که بود لبخند زدم. +آ-آره... -از پله ها پایین رفتم. دستم به دیوار بود و دیوار عصا کش من. به پایین که رسیدیم، درب قرمز رنگی مقابلمان ظاهر شد. درب را به سمت خودم کشیدم و رها کردم. دیوار ها کنار رفت و یک محوطه خالی مقابلمان ظاهر شد. +اینجا که خالیه فرهاد... -صبر داشته باش... یکی از اجر های سمت راست را بیرون کشیدم و رمز عبور را روی صفحه نمایش وارد کردم. شیشه نامرئی پایین رفت و انباری پر از تجهیزات را به نمایش گذاشت. به سمت رها برگشتم. با خنده به فک افتاده اش خیره شدم. -کمک کنم دهانت را ببندی؟... +اب دهانش را محکم قورت داد. صدایش را شنیدم. +ت-تو... دهنت... -عه، عه... مواظب دهنت باش... +چجوری؟... -یه عمر نابغه سازمان بودم ها... فکر میکنی اون لبتاپ های پیشرفته که باهاشون ردِ... +اوکی بابا... همچین میگه انگار شاهکار کرده آقا.. خندیدم و وارد شدم. -هر وسیله ای که میخوای بردار... باید سریع فرار کنیم... اینجا اصلا امن نیست... یک جلیقه ضد گلوله را پوشیدم و یکی را هم به رها دادم. از روی میز های بزرگی که پر از انواع اسلحه و فناوری های پیشرفته بود، یک کلت کمری خاص و یک شوکر را برداشتم. +همین؟... -کارت به من نباشه... بردار هر چی میخوای... دستش را به سمت کلت رعد برد( یک مدل کلت ساخت ایران ). دوباره لرز به جانم افتاد. به پایین نگاه کردم. همان کلت بود. کنارش افتاده بود. به خودم که آمدم، با نگاه های نگران رها رو به رو شدم...
+فرهاد...؟ فرهاد؟... خوبی؟ چی شد دوباره؟... -م-من خوبم... خوبم... بردار، که... بردار که سریع بریم... از گوشه انبار، یک کوله پشتی مخصوص را به سمتش پرتاب کردم. تا او لبتاپ و گوشی ها را بگذارد، به عکس روی میز خیره شدم. -سعید... سرم را چرخاندم تا اشک ها را نبیند. -آروم باش لعنتی... آروم... چند نفس عمیق کشیدم. قلبم در سینه ام میدوید. با یک آه خسته، هوای استفاده شده شش ها را خالی کردم.لبتاپ را باز کردم. +چیکار میکنی؟... -ها من...؟ هیچی هیچی... +ببینم دیگه... لبتاپ را بستم و فلش را توی جیبم گذاشتم. یکی از گوشی های روی میز را برداشتم. -فضولی نکن خانوم... برو سریع آماده شو... باید بریم... رها نگاه تندش را تیر کرد و در چشمانم فرو کرد. خندیدم و شماره را گرفتم. +فرهاد؟... فقط من از این شماره به او زنگ میزدم؛ آن هم فقط برای کار های ضروری. -قربان... +رها پیش تو عه؟... -بله رها اینجاست... باید چیکار کنیم...؟ +اونجا بمونید... نیرو ها میان دنبالتون... -ولی اینجا خطرنا... +همین که گفتم... سرپیچی نداریم... لوکیشن گوشیو روشن کن و بزار جیبت تا نیرو ها پیدات کنن... تمام. تماس را به ضرب قطع کرد. لوکیشن را روشن کردم، گوشی را توی جیبم فرو کردم و دستی به ریش هایم کشیدم. +رئیس بود؟ چی گفت...؟ به سمت او چرخیدم. یک لحظه چشم هایم به چشم هایش گیر کرد. معصومانه نگاهم میکرد. مضطرب و نگران بود. انگار که به تنها پناهش نگاه میکند. ضربان قلبم بالا رفت. سرخ شدن گونه هایم را احساس کردم. -م-من... من... +خوبی؟... -اره، اره... هیچی گفت بمونید تا نیرو ها بیان کمک... سرم را چرخاندم تا نبینمش. دیگر نمیتوانستم نگاهش را براورده کنم. هوا گرم شده بود. کمی آب از شیر کنار دیوار خوردم و به صورتم پاشیدم. -من چرا اینجوری شدم؟...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)