
یک داستان کلاسیک ❣
داخل درشکه بودیم تن و بدنم میلرزید ، اصلا کنترلم دستم نبود الام هم نگران بابام بودم هم مایکل ، به پناهگاه رسیدیم رفتیم داخل و دشمن بدون اجازه وارد شد و همه رو میترسوند ، انگار کارش این بود
بعد یهو یکی از پشت بهش ش.لیک کرد و م.رد ، جلوی مردم ! بعد که بهمون گفتن از پناهگاه خارج شیم ، ح.مله ها هوایی، زمینی و حتی دریایی هم بودن . اون لحظه بدون اینکه حواسم به خودم باشه رفتم تو میدان ج.نگ . که یکی بهم برخورد کرد و گفت ....
_ هی اینجا چیکار میکنی میدونی چقدر خطرناکه ، اینا اصلا رحم ندارن زورشون به زن و بچه هم میرسه ، الان واقعا دیوانه شدی ؟ _ ب..ببخشید اصلا دست خودم نبود _ باشه مشکلی نیست ولی بدو فرار کن . بدو!
مارو سوار قطار کردن ، معلوم نبود کجا میره رفتیم یه شهر اطراف ، اونجا به زور خودمو آروم میکردم که مامانمو دیدم اون اومد پیشم بهم دلداری داد ولی این منو آروم نمیکرد
تا دوروز تو همون حال هوای ج.نگ اونجا موندیم و بعد دوروز بردنمون شهر اصلی ، خیلی از سرباز های م.رده اونجا بود ، دعا دعا میکردم مایکل یا بابام توشون نباشه که یهو بابام از بین جمعیت در اومد و زنده بود
یکم خوشحال شدم ولی با چهره ای غمناک نگاهم میکرد و من بعد از صحبت با بابا رفتم سراغ مایکل از سرباز ها زخم خورده پرسیدم هیشکی جواب نمیداد ، روانیم کرده بودن ، که یکی شون گفت متاسفم ، اشک ازم جاری شد پشت سر هم ،مثل بارونی که میومد
رفتم جلوی ج.نازه ها و کلاهی که مایکل بهم هدیه داده بود سرم بود و همونطور که گریه میکردم کلاهم روی یکی از ج.نازه ها افتا تا یک مقدار پتو رو کشیدم پایین صورت بی جانش رو دیدم و اشک ازم جاری شد و همان جا کنار تخت موندم . تا عصر شد و نگهبانا بیرونم کردن
حس پوچی داشتم ، دیگه امیدی نداشتم . دفترچه شعر های زندیگم رو انداختم روی زمین خیس و خودم هم با زانو به زمین افتادم ، به آسمون نگاه کردم و قطره ها به صورتم خورد و این بود **آن روز بارانی**
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوستان سعی کردم داستان رو خلاصه کنم اگه بد شده دیگه ببخشید 🤕
زیبا بود💫
مایل به حمایت پست آخر؟