
دختری امگا به نام سوفی دوستی به نام بئاتریكس دارد که از پشت به او خن...ر میزند.او معتقد میشود که ادم ها غیر قابل اعتمادهستند تا اینکه......
مامور با جدیت گفت: -خانم براون!اینجا اداره ی پلیسه!لطفا پولتون رو برای خودتون نگه دارید! بعد هم درحالی که با دست به در اشاره میکرد گفت: -درخروجی از اون طرفه! بئاتریکس چشم هایش را چرخاند و رفت. ................................◼◻◼◻◼◻◼◻◼◻◼................................. سوفی داشت هیجان برای رز که داشت برای نهار استیک درست میکرد تعریف میکرد که امروز چگونه حال بئاتریکس را گرفته! وقتی حرف هایش تمام شد گفت: -مامور گفت جلسه ی دوم روز...اومم...اها روز سه شنبه برگزار میشه. رز لبخندی زد اما لبخندش زود محو شد. -چیزی شده رز؟ -نه فقط...دارم فکر میکنم نکنه کار بئاتریکس نبوده باشه؟
سوفی اخمی کرد. -اخه اگه کار اون نیست پس کار کیه؟ بعد در فکر فرو رفت. رز گفت: -حالا ولش کن! بیا ناهارمون رو بخوریم.سرد میشه. آنها در سکوت نهار خوردند و بعد سوفی به رز کمک کرد ظرف هارا بشوید بعد توی اتاقش رفت. در را قفل کرد و خودش را روی تخت نرم و گرمش انداخت. بالش بغلی اش را بغل کرد و به خود فشرد. فکر های جورواجوری از ذهنش عبور میکرد: اگه کار اون نبوده پس کار کیه؟.....نکنه حق با رز باشه و اون بی تقصیر باشه؟......ولی پس چرا توی اداره ی پلیس به دروغ گفت من از این دوربین ها ندیدم؟....
همه ی این فکر ها ذهنش را مشغول کرده بودند ولی یکیشان از همه پررنگ تر بود:اگه کار اون نیست کار کیه؟ آنقدر فکر کرد که خوابش برد. وقتی بیدار شد هوا تاریک شده بود.نگاهی به ساعت گوشی اش انداخت:7:30 بود!! سوفی تا به حال انقدر نخوابیده بود! تعجب کرد.خانه بیش از حد ساکت بود.خمیازه ای کشید و بلند شد.از لای در باریکه ی نور میامد. در را که باز کرد نور به صورتش حجوم آورد و باعث شد چشم هایش را ببندد. چشم هایش که به نور عادت کردند آرام بازشان کرد و نگاهی به اطراف انداخت.
رز روی کاناپه جلوی تلوزیون خوابش برده بود. سوفی لبخندی زد و از اتاقش یک پتو آورد و روی رز انداخت.بعد هم تلوزیون را خاموش کرد و به اتاقش رفت. پشت میز تحریرش نشست و دوباره به فکر بئاتریکس افتاد.برای اینکه حواسش را از بئاتریکس پرت کند مشغول طراحی شخصیت های انیمه ای شد.قبلا نقاشی طراحی میکرد و میفروخت.یه مدت هم پول خوبی از این کار دراورد ولی یک نفر به همه ی مشتری هایش گفت که نقاشی هارا خودش نمیکشد و کم کم دیگر کسی برای خرید نقاشی هایش نیامد.او هیچوقت نفهمید کسی که به مشتری هایش گفت نقاشی ها را خودش نکشیده که بود ولی هرکه بود بدجوری باعث شد کاروکاسبی اش بهم بخورد. در همین فکر ها بود که متوجه شد درحال فکر کردن نقاشی ای کشیده.به نقاشی نگاه کرد و ماتش برد.او بئاتریکس را که در شعله هایی شناور بود کشیده بود با یک مانتوی مشکی-قرمز و لبخندی شیطانی زده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی😍
عالی بود💖
عالی بود 🤍