
دوبار نوشتم اما پاک شد=-= اینم پارت دومش لذت ببرین
دم در دانشگاه منتظر اومدن مامان بودم همیشه با بابا باهم میومدن اما گفت امشب تنها میاد دنبالم! اینم شانس منه دیگه! کل حیاط دانشگاه خالی بود فقط چندتا از استادای مرد و زنمون داخل دفتر داشتن برای کلاس های فوق العاده و.... باهم مشورت میکردن و میدیدن که بچه ها چه وقت ازادی دارن که بیارنشون واسه فوق العاده!....فقط من و هم کلاسیم کتی دم در دانشگاه بویدم!من و اون همکلاسی هستیم تقریبا توی همه ی واحد ها باهمیم!دختر خیلی خوبیه اما خوب من میترسم!دست خودم نیست دلم نمی خواد یکی از قربانی ها باشم!
-سلام! یه نگاه بهش کردم!:سلام!....کتی:من کتی ام..فکر کنم منو بشناسی کوردلیا!ما باهم توی اکثر واحد ها هستیم! منکاره خوب..هم کلاسیم!
-خوشبختم....من:همچنین!..کتی:میدونی چیه؟فک کنم والدینمون دیر کردن نه؟...با ترس اروم گفتم:اره...چطور؟....کتی:نه نه نه اشتباه نکن منظور بدی نداشتم..فقط ای کاش اونا باهم بیان که خوب میدونی خون اشام ها جدیدا خیلی زیاد شدن!من شنیدم اونا دنبال یه فرد خاص هستن! من:فرد خاص؟بخاطر همون کل ادما رو ترسوندن؟ کتی:نمیدونم اما اونطوری که از کتابا فهمیدم!اونا به یه دلیلی اینقدر زیاد شدن1تو کتاب خون اشامی نمیخونی؟من:نه..من مطمئنم این فقط یه خواب مسخره اخه اونا وجود ندارن!1
کتی:توسیه میکنم که بخونی!خیلی کمکت میکنه!من:ممنونم! یکهو صدای بوق ماشینی اومد و هر دو به سمت ماشین نگاه کردیم!یه بنز مشکی!کتی:مثل اینکه مامان و بابام اومدن!...رو کرد به من و دستشو دراز کرد و ادامه داد:خوشبخت شدم!میدونی امیدوارم هیچ کدوم خون اشام نباشیم و بتونیم باهم دوست بشیم^^من:همچنین...و باهاش دست داادم!درسته من از همه میترسم و به کسی اعتماد ندارم اما..
تنها دختری بود که تونست توی این زمان کم..اعتمادمو بدست بیاره!...اعتماد«کوردلیا رنجرز»کسی که حتی از خانواده خودش هم میترسه و به هیچکی اعتماد نداره به این دختر اعتماد کرد!حدودا نیم ساعت اونجا منتظر بودم...یادم رفته بود گوشیمو بیارم!استادایه ده دقیقه میشه که رفتن! یه نگاه به اسمان کردم..اونقدری تیره هست که ستاره ها بزور دیده میشن!دنبال ماه میگشتم یکهو چشمم بهش خورد!کامل بود و بزرگ..درست وسط اسمان بود...روبروی من بود!یه حس عجیبی بهم میگفت قرار نیست اتفاق خوبی بیفته! انگار ماه داشت من و دید میزد!البته این حس خیلی طول نکشید چون...
چون ابرها مثل مه از کنار ماه رد شدن و کل ماه رو پوشوندن!الان یکم خیالم راحت تر شده!سرمو پایین انداختم و به پوتین های چرمم نگاه کردم که وقتی نور چراغ بهش میخورد برق میزد!دیگه خسته شدم!خواستم تنهایی برم خونه!شاید توی راه مامان رو هم دیدم! رومو برگردوندم که برم اما یکهو!حدس بزن کی رو دیدم!
درسته مامان بود!خودش! داشت اروم اروم بهم نزدیک میشد!خوب خوبه حداقل مامان اومد!اما یه حس عجیبی بهم میگفت اون مامان من نیست!
اروم اروم از پله ها پایین رفتم و نزدیک مامانم شدم!داشت با لبخند نگام میکرد!مامان:سلام عزیزم..مدرسه تموم شد؟من:اما من که..دانشگاه میرم!مامان:اوخ کار ها اینقدر زیاده که یادم رفت ببخشید!بیا بریم بابا منتظره! اروم زمزمه کردم:کار؟...اما اون که دو روزه مرخصی داره!باباهم امشب شیفت داره!
اروم اروم با مامان قدم میزدیم...من:مامان چرا با ماشین نیومدی؟مامان:گفتم یه شب پیاده روی کینم!من:اما تو از پیاده روی بدت میومد! یکهو سرجاش وایستاد:میدونی گفتم یه بار امتحانش کنیم!من:من قبلا بهت گفتم اما تو گفتی که...وسط حرفم پرید و گفت:میشه بیخیال گذشته شیم«کورالین»؟ با ترس سر جام ایستادم! تا فهمید وایستادم برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد..با صدای لرزون و با ترس زمزمه کردم:اما..اسم من..کوردلیاست!!!!
خوب اینم از پارت دوم..نظر نشه فراموش...اگه دوست ندارین دیگه نخونین یا نظرای منفی ندین لطفا...من یه نویسنده معمولی نیستم من چندتا وب دارم و یه نویسنده حرفه ایم^^
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
از قلمت خوشم اومد داستانتم خیلی جالب بود از فضای داخلش خوشم اومد اما خوبه که یکم انتقاد پذیر باشی. درسته بعضیا انتقادشونو خیلی بد مینویسن که باعث میشه ادم دلسرد شه و اگه کسی هم بخواد بخونه با دیدن اون کامنت داستانو نخونه! بحث اونا جداست ولی در کل گوش دادن به حرفای بقیه بعضی وقتا کمک خوبی به ما میکنه چون اونا دارن رمانو میخونن و شاید چیزایی رو ببینن که ما نمی بینیم و با کمک انتقاداشون میتونیم سعی کنیم نویسنده ی بهتری شیم?