
اگر طناب را نمی بردیم...

چهره ای که در آیینه بود به من تعلق نداشت، او ساقه ای بود که دیگر تعلقی نداشت به ریشه اش شاید باید طناب روحم را ببرم از چیزی سنگین به اسم تن که همیشه قفسی بوده برای من دستهای این بدن روی طنابی که کمرم را احاطه کرد بود لغزیدن زبر بود، مثل پوسته انگشتاته بدن قبلی کلفت بود مثل شاخه های درخته آلبالو که آن کودک لمس میکرد جان داشت... مثل پروانه هایم که همیشه با من بودن چشم ها طنابی دیدن. قرمز بود دست ها داشتن آن را نوازش میکردن دست ها ایستادن، چشم ها خشکیدن و در آخر آن طناب پاره شد پروانه هایم آزاد شدن برای چندمین بار دوباره پروانه شده بودم

شاید به تعداد آلبالو های آن درخت خوشحال بودم با پروانه های دیگر میرفتیم به سوی آن پیرمرده مهربان همانی که ریش های سفید و قلبی قرمز داشت در آن راهه دراز ابرها مارا میبوسیدند، خورشید مارا قلقلک میداد، ماه نوره راه تاریکمان میشد و بلاخره پیرمرد ریش سفید امیدی کوچکی بود برای آزادی پیرمرد دلگیر بود او از بریدن طناب خوشش نمی آید او دوست میدارد که طناب بپوسد و پاره شود ولی ما میخواستیم آزاد شویم پیرمرد حلقه زد دور ما مارا بوسید و اشک هایش را هدیه داد به بال های رنگی رنگی اشک هایش آغوش گرفت بالهایمان را و رفت به سوی قلب های کوچکمان آن اشک ها از دردی بود که ما دلیلش بودیم ما طناب را بریدیم، ما اشک او را درآوردیم، ما قلب قرمز اورا کدر کردیم بالهایم را تکان دادم و روی شانه ی پیرمرد نشستم دیگر پروانه ها هم روی شانه ی او نشستند شانه ی پیرمرد خیس شده بود از اشک ما ما پشیمان بودیم پشیمان از پاره کردنه طنابه قرمز قلب او

پیرمرد ناپدید شد صدای پروانه ها سکوت شده بود پروانه هایی بلند بال از کرانه ی آسمان بال میزدن پروانه ها شیرجه زدن به زمین به جز یک پروانهی آبی او منتظر ما بود به بال های او نگاه کردم، بالهایش به من آرامش میداد من را یاد خانه ام مینداخت، یا بوی غذایی که مادرم دلیلش بود یاد بوی خانه ی اصلیم که دیگر صاحبش نبودم... درنگ کردم، آغوش آسمان را پذیرا شدم هوا مارا میبوسید و نزدیک میشدیم به دامان زمین پروانه های دیوسایه نشستند روی بید مجنونی که محبوبش ترکش کرده بود و رفته بود پیش پیرمرد ریش سفید بید غمگین بود از اینکه باید از این به بعد تنهایی زیر باران خیس شود، تنهایی بچه ها را تماشا کند، تنهایی آذرخش را ملاقات کند محبوبش دیگر کنارش نبود پروانه ها زمزمه میکردند در گوش بید، بید گریه کرد و شیره هایش را ریخت روی سر گنجشک های اشی مشی گنجشک ها رفتند، او آرام شد. دیگر شیره هایش را نمیریخت روی زمین پروانه های غول پیکر بال زدن بادی بلند شد و موهای بید به آسمان رفت پروانه ها همدیگر را در آغوش گرفتند و بعد... پیرمرد از دل آن ها دوباره شکل گرفت شیره های درخت خشکید زیر چشمانش محبوبش رفته بود پیش این پیرمرد تنها محبوبش تا همیشه پیرمرد از جیب نخ نمایش دانه ای درآورد و بعد پاهای برهنه اش را روی خاک گذاشت و دانه را گذاشت در آغوش زمین و بوسه ای زد بر آن به بید نگاه کرد او محبوبش را که آذرخش از بید گرفته بود به او پس داد

پیرمرد با استخوان های ضعیفش از زمین بلند شد و نگاهی به ما داد به پروانه های نحیفی که دل او را شکسته بودند او دیگر نمیخواست مارا بندازد در قفسی استخوانی تنبیه ما تمام شده بود او میخواست آزاد باشیم، زندگی کنیم جوری که میخواهیم، ظاهری که دوست داریم، خانه ای که به آن تعلق داریم او طناب قرمز رنگ را از دور ما باز کرد ما دیگر میتوانستیم به عنوان من زندگی کنیم میتوانستیم روی گل مورد علاقه ی خودمان بشینیم پر زدیم و دور پیرمرد حلقه ای درست کردیم از پروانه هایی که آزاد شده بودند ثانیه ها با تیک تاکه ساعت رفتند پیرمرد رفت و پروانه ها رفتند به سمت آرزوهایشان پر زدم به سمت آسمان میخواستم بروم به دشتی که شب ها نقاشی اش را میکشیدم در ذهنم چمن زاری سرسبز جلویم بود پروانه هایی که زمانی عضوی از من بودند حالا داشتند در این دشت بال میزدند

صدایی شنیدم، صدای گریه لاله ای داشت اشک هایش را هدیه میکرد به سینه ی خشک زمین رویش نشستم و گرده هایش را بوییدم شبیه عطر معشوقم بود، معشوقه ای که بعد از این زندگی هایی که گذراندم فراموشش کرده بودم او وقتی معشوقه ام بود که در بدن واقعیم بودم و او هم هنوز زنده بود.. چطور میتوانستم گرمای دست او را فراموش کنم؟ عطرش را، مهربانی اش را من چقد دل سنگ بودم اسمش را صدا کردم اشک هایش را برای خود نگه داشت سرش را برگرداند به سمت من جوری که اسمش را روی زبانم میآوردم توجه اش را جلب کرد من را یاد آورد فهمید من همان کسی هستم که او در آغوشش میگریید، میخندید، خاطراتش را تعریف میکرد و وقتی میترسید پناه میگرفت به آنجا گلبرگ هایش را نوازش دادم و بغض کردم

گلبرگ هایش خیس بود از اشک هایی که ریخته بود چقدر او تنهایی کشیده بود در این دشت او هیچوقت نباید طناب قرمز رنگش را میبرید فقط چون دیگر توانی نداشت برای نفس کشیدن او نباید من را از خودش میگرفت البته من هم بعد از او همین کار را کردم... اشک هایم ریخت روی گلبرگش و آن را خیس تر کرد بالهایم را روی او کشیدم و بوسه ای زدم بر گلبرگش میخواستم از این به بعد به عنوان پروانه ای در کنار گل مورد علاقه اش زندگی کنم ما بعد مدت ها هم را پیدا کرده بودیم ولی آن دختر با چیدن معشوقه ام نگذاشت که دیدار ما بیشتر طول بکشد... حالا او داشت در لای برگه های کتاب زندگی میکرد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)