
هری و هرماینی رو میبینم که نگران سرشون رو تو سرسرا میگردونن و مطمعنم که دنبال منن. حتی پیش مک گوناگال هم میرن اما مک گوناگال باهاشون حرف نمیزنه و احتمالا این دستور از طرف اسنیپ عه. به دریکو که زیر نقاب مرگخواریه نگاه میکنم. متوجه نگاهم نمیشه. بعد از اتفاق دیشب، تو چشمای هم نگاه نکردیم. بعد از ظهر دوباره ولدمورت باهامون جلسه میزاره اینسری که میشینیم بمن میگه=کاری که تو باید بکنی اینه که..) میپرم وسط حرفش. بدترین کاری که میتونستم بکنم=جاسوس محفل نمیشم از الان گفته باشم) چشماش یکم گرد میشه و میگه=کی گفت جاسوس محفل بشی؟) میگم=پسچی؟) به دلسی نگاه میکنه و میگه=ولی دختر باهوشی داری خوشم اومد) دلسی میخنده از روی رضایت. ازت متنفرم دلسی جان. ولدمورت میگه=دیشب همه چی خوب بود؟ اتاقت؟) یاد این میوفتم که دیشب پیش مالفوی بودم. میگم=بله) مرگخواری میپره وسط حرفش=دیشب اتاقش نرفت من نگهبان اون راهرو ام) نمیتونم چیزی بگم. ولدمورت میگه=اگر اتاقت نرفتی پس کجا رفتی؟) میگم=اونموقعی که من رفتم تو اتاقم راهرو نگهبانی نداشت.) به مرگخواری نگاه میکنم و میگم=شاید شما خوب به کارت عمل نکردی و حواست نبوده) خوب جمعش کردم ولدمورت میگه میگه=برنامه ای که بهت میدم اینه که هروقت که قرار شد با پاتر فرار کنی...قرارگاهشون رو ما میدونیم لازم به زحمتت نیست...فقط...نفهمن مرگخواریو سعی کن اهداف بعیدشونو شناسایی کنی...توی یکی از حمله هایی که میکنیم...تورو میبریم...نام✨️زد...یا ..boyfri✨️end داری؟) سریع جواب میدم=نه) میگه=خب پس دل کندنی از کسی لازم نداری) خب نمیتونستم جلوی همه بگم با دریکو ام. مخصوصا وقتی مامان باباش هستن. و دلسی که کنارم نشسته.
بعد میگه=وقتی برت میگردونیم، بقیشو همینجا میمونی) سر تکون میدم. کاش نتونن برم گردونن. کاش انفدری جرعت داشته باشم که با ولدمورت مبارزه کنم. جلسه که تموم میشه میرم پیش اسنیپ و دریکو هم میاد و برمیگردیم هاگوارتز. با دریکو سمت اتاقمون میریم چون دیروقته. قبل ازینکه برم تو اتاقم میگم=من نمیتونم به محفل خیانت کنم) میگه=اینجا جای این حرفا نیست) میگم=منظورت چیه؟) میگه=توی راهرو) میکشمش تو اتاقم و درو میبندم. تاریکه. یه چراغ کوچیک روشن میکنم و بعد میرم پیشش که هنوز کنار در بسته وایساده. میگم=نمیتونم به محفلی خیانت کنم که مثل خونمه که دوستام توشن) میگه=خیانتی قرار نیست بکنی اونا اطلاعات کافی رو دارن فقط تو باید از حرکتای بعدیشون تا جایی که میتونی اطلاعات جمع کنی که خب اگر تو نکنی که نفوذی میفرسته که بکنه) میگم=نمیمونی اینجا امشبو؟) فقط نگام میکنه. میگم=تو میتونی تنها بمونی یعنی؟) میگه=توکه به ولدمورت گفتی با کسی نیستی) میخندم و میگم=نمیخواستی که جلوی مامان بابات و کلی مرگخوار دیگه همه بفهمن باهمیم؟) میگه=مامانم که میدونه، اسنیپم میدونه.) میگم=به اندازه کافی با ولدمورت صمیمی نشدم که بخوام این چیزارو بهش بگم) امشب، دیشب رو تکرار میکنیم اما زودتر خوابمون میبره و صبح دیرتر پامیشیم. فردارو سعی میکنم پیش هری و رون و هرماینی باشم و تنها توجیحم براشون اینه که حالم خیلی بد بود بخاطر تسترا و پیش اسنیپ بودم. شب رو دیگه هرکی اتاق خودش خوابید و فرداش با هری و رون و هرماینی به قرارگاه جدید ویزلی ها رفتیم.
شب قبلش وقت نکردم با دریکو درست حسابی خدافظی کنم. روی تخت اتاق رون نشستمو با گردنبندی که از سال اول پیداش کردم و دور گردنمه ور میرم. همونی که نتونستیم بفهمیم توش چی نوشته و فقط عکس من و مامانم بود و یه تیکه از عکس پاره شده بود که حدس زده بودیم سیریوس بوده و وقتی مامانم از سیریوس جدا شده مامانم عکسو پاره کرده بود اما هیچوقت عکس کامل رو ندیدم. عکس رو میتونم درارم اما در نیاوردم. هرچقدر هم از دلسی بدم بیاد. هوا خیلی سرد نیست اما رو به گرما میره. همه تیشرت و تاپ پوشیدن اما من با سویشرت و استین بلندم و خب کم کم همین باعث میشه لو برم. قراره برادر بزرگ رون ازدواج کنه. فردا شب عروسیشه و باید دنبال یک پیرهن باشم ولی خب اینجا لباسای زیادی نیست و همه استین کوتاه دارن میپوشن. به هرماینی میگم=من واقعا سردمه...بنظرت پیرهن گرم کسی داره؟) میگه=نه طبیعتا...اما میتونی روش یچیزی بپوشی...شنلی چیزی) راست میگه چرا به ذهن خودم نرسید. توی اتاق یک پیرهن مشکی میپوشم و بعد روش یه شنل طوره طوسی. اگه لو برم، هری و هرماینی و رون قراره فکر کنن کل مدت بهشون خیانت کردم و جاسوس بودم اما من حتی به ولدمورت که گفت ازشون اطلاعات بکش هم گوش نکردم. هری اینا چوبدستی هاشونو به دردسر از اسنیپ گرفتن. لوپین هنوز باورش نمیشه اسنیپ مرگخوار شده و دامبلدور مرده. اینکه تو این شرایط داره عروسی گرفته میشه یکم ناراحت کنندس. توی سالن رقص نشستم. نمیخوام داخل خونه باشم. مهمون های زیادی نیومدن کم کم دارن اضافه میشن. به داداش رون(بیل) و نامزدش(لارا) نگاه میکنم. لارا واقعا خوشگله. پیرهن بلند سفیدی که پوشیده و موهاش رو که به بالا بسته و ارایش کمی که اصلا به چشم نمیاد. امیدوارم مرگخوار ها هیچوقت دستشون به لارا و بیل نرسه. هری کنارم میشینه و میگه=سردته؟) میگم=نه زیاد) میگه=دلم برای یه تابستون عادی، بدون در رفتن از کسی، تنگ شده) نگاش میکنم و میگم=منم همینطور...راست میگفتی. اونروز که گفتی باید با سیریوس حرف بزنم و عین احمقا به حرفت گوش ندادم و حالا برام حسرتش موند...تسترا رو هم که..)
میگه=تو مقصر مرگ هیچکدومشون نیستی) میگم=ولی میتونستم جلوشو بگیرم) میگه=همه قراره یروز بمیرن لیا...بعضی ها زودتر) میگم=مثل دریکو حرف میزنی) میگه=راستی...چیشد رابطتون؟ فهمید که میدونی مرگخواره؟) میگم=حس کرده بودم که مرگخواره) قرار نیست عین حقیقت رو بهش بگم. بعد میگم=اما...دوست داشتنش باعث شد نادیده بگیرم این موضوع رو) میگه=درکت میکنم. اما امسال باید بیشتر مراقب خودمون باشیم) میگم=هری..) دلم میخواد همینجا همه چیو بهش بگم. احساس میکنم اگر توضیح بدم درکم میکنه. اما ته وجودم چیزی میگه نقشه هارو بهم نزن. از یه ظرف محفل و هری رو به خطر ننداز از طرفی دریکو و خودت رو. میرم داخل خونه و از محوطه ی عروسی دور میشم. خونه خلوته و فقط جینی داره دنبال کفشاش میگرده. دلم براش تنگ شده. خودتون میدونین کی. هیچوقت انقد احساس دلتنگی نکرده بودم. تو اینه به خودم نگاه میکنم. گفته بود سایه مشکی بهت میاد و حالا سایه مشکی دارم. موهام تا کمرم اومده. زیادی بلند شده. البته هنوز به موهای هرماینی و جینی نرسیده اما برای من، کوتاه اونا، زیادی بلنده. لاک قرمز پر رنگ زدم. زیاد خوب نشد اما بد هم نیست. رون صدام میکنه که بیام بیرون و بهش میگم که میام. گردنبند دلسی گردنمه. اینکه بهش میگم دلسی، تا وقتی هفته پیش نمیدونستم هنوز زندست، و از نزدیک ندیده بودمش، یطوریه برام. لیوان ابی میخورم و میرم تو حیاط، که عروسی رو اونجا میگیرن. مهمون ها تقریبا تکمیل شدن و سالن رقص اهنگ های متنوعی رو پخش میکنه. شنلم رو محکم میکنم مبادا بیوفته و علامت مرگخواریم معلوم شه. به رون نگاه میکنم که به هرماینی که وسط درحال رقصیدن با جینیه زل زده.
فکر کنم از هرماینی خوشش میاد. هیچوقت با هرماینی درمورد رون حرف نزدم. با هری و رون و هرماینی برنامه چیدیم که هورکراکسارو پیدا کنیم. تا الان دوتاش نابود شده. ۵ تا مونده. باید بعد از عروسی گشتنمون رو شروع کنیم. کاش میشد. کاشکی قرار نبود مرگخوارا بیان و منرو ببرن. اما وقتی این موضوع یادم میاد، بیشتر از قبل نگران میشم. چجوری میخوان بیان؟ کی میخوان بیان؟ نوشیدنی میخورم. شاید بتونم از فکر و خیال در بیام. کمی که توی باغ قدم میزنم یکدفعه صدای اهنگ قطع میشه. سر جام می ایستم. وقتشه
مرگخوار ها وارد حیاط میشن. از هر طرف. تعدادشون واقعا زیاده. قیافه ی همه دیدنیه واقعا وحشت کردن بعضیا یا نمیتونن از جاشون تکون بخورن یا انقدری تند میدوون که بهم برخورد میکنن. من خارج از هرج و مرجم چون قبلش شروع به راه رفتن کردم. نمیتونم حرکتی بکنم. فقط دستم رو نزدیک چوبدستیم نگه میدارم که ناگهان هری به سمتم میدووه=لیا باید ازینجا بریم) با تمام توانش داد میزنه. سر جام ایستادم. میگه=بیااا دیگههه) اگر برم، بعدا برای برگردوندن من ممکنه به هری و بقیه صدمه بزنن. الان دنبال هری نیستن میدونم. یک قدم به سمت هری برمیدارم که مرگخواری جلوی راهمو میگیره. هری چوبدستیشو که درمیاره چیزی بگه موج جمعیت به سرعت ازونجا میبرتش. مرگخوار با چوبدستیش تهدیدم میکنه که حرکت کنم با اینکه ماسک داره. منو وارد یک گاری طور میکنه که پشتش پوشیدست. وارد میشم و در رو میبنده. به اندازه ی کافی تاریکه. اما خالیه. گاری به پرواز درمیاد. چرا از تلپورت شدن نمیشد استفاده کرد؟ چوبدستیمو رو توی دستام سفت نگه داشتم. بعد از چند دقیقه ناگهان گاری به زمین میخوره. فکر کنم وایساد. درش باز میشه یک نفر با نقاب وارد میشه. ترسیدم. منتظرم نقابشو دراره اما حتی بمن نگاه هم نمیکنه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یه حسی بهم میگه که این یارو نقاب داره رگولوس بلکه...
هوررررررا پارت جدید