
امیدوارم خوشتون بیاد. اینم از فصل دوم

در جایی دور از عمارت، قصری بزرگ قرار داشت. آن قصر، متعلق به پادشاه شیاطین بود. او از دنیای انسان ها طرد شده بود و همیشه بدرفتاری های آنها را میدید. اما بازهم به انسانی صدمه نزده بود و با این حال، هیچ انسانی نزدیک شیاطین نمی شد و اطمینانی به آنها نداشتند. به همین دلیل پیمانی را با هم بسته و امضا کرده بودند که هرگونه آسیب رسانی به انسانها توسط شیاطین و برعکس ممنوع بود. اما برای هر قانونی، قانون شکن هم وجود دارد. * * * * * * ( عکس بالا پادشاه شیاطین هست) پادشاه شیاطین که اینازوما نام داشت، بر تخت خود تکیه زده بود و به حرفهای زیر دستش گوش میداد. او دو زیر دست داشت که یکی انسان و دیگری شیطان بودند. نام آن شیطان شیگرو بود و انسان،سورا نام داشت. سورا: عالیجناب! خبر بدی دارم. اینازوما: چه اتفاقی افتاده؟ سورا: توله ی فنریر فرار کرده. اطلاعات دقیقی از موقعیت فعلیش وجود نداره. پادشاه مشت هایش را روی دسته ی تخت کوبید. اینازوما: اگه کسی بهش صدمه بزنه یا اون به کسی صدمه بزنه چی؟ پس شماها چیکار میکنید؟ شیگرو: اصلا چرا به انسان هایی که شما رو طرد کرد اهمیت میدید اینازوما ساما؟! اینازوما: الان وقت این حرفا نیست! برید و اون توله فنریر رو پیدا کنید. همان لحظه صدایی از پشت در قصر به گوش رسید. صدای زوزه یک توله فنریر. * * * * * اینازوما: آه! پس که اینطور. یه انسان کمکت کرد؟ ( پادشاه حرفای شیاطین رو میفهمه) فنریر زوزه کشید و به پیشانی خود اشاره کرد. بالای سه اشک سفید، علامتی درست شده بود. شیگرو: اون به تو یه اسم داده؟! اینازوما: آره. حالا چی گذاشته اسمتو؟ دوباره زوزه کشید. اینازوما: فن؟ اسم خوبیه. نفهمیدی اون دختر کی بود؟ فن در جواب پایش را بالا برد و پارچه شنلی را نشان داد که به پایش بسته بود. سورا: میتونیم به فن بگیم اینو بو کنه و ما رو ببره همونجایی که این دختر هست. اینازوما: چرا همیشه تو اولین کسی هستی که راه حل رو میفهمه؟ فردا انجامش میدیم. و اینطور بود که زندگی شیون شروع به تغییر کرد..........

( عکس بالا سورا هست) شیون در حال جارو زدن بود و به آسمان نگاه میکرد. تقریبا نزدیک غروب بود و آسمان به رنگ پرتقالی درآمده بود. آهسته جارو را سرجایش گذاشت. فیونا یعنی همان زن دوم به سمت او آمد. فیونا: هی دختر! گوش کن ببین چی دارم بهت میگم! فردا من و هینا ( خواهرش)با هم داریم میریم بیرون. کن( پدرش) هم با ما میاد و تا اون موقع باید از خونه بری بیرون. هر گوری میخوای بری بهم ربطی نداره. فقط تو خونه نباش! او که دیگر به این داد ها عادت کرده بود سرش را پایین انداخت. شیون: باشه چشم. و دوباره کارهایش را تمام کرد. تقریبا نصف شب شده بود. به تخت کهنه اش رفت و سریع به خواب رفت. کابوس دید و از خواب پرید. در آن کابوس خواب مرگ مادرش را میدید. تقریبا همیشه این کابوس را میدید و از آن خلاصی نداشت. هر دفعه ترسناک تر از قبل. اینبار که از خواب پریده بود، صبح شده بود و او باید خانه را ترک میکردو تا شب نباید برمیگشت اما کجا باید میرفت؟ بدون اینکه فکر کند، شنل را پوشید و به طرف همان جنگل رفت........

( عکس بالا شینگو هست) به جنگل که رسید، روی تخته سنگی نشست و آرام چشمانش را بست. لحظاتی بعد اشکهایش سرازیر شدند. شیون: تناسخ به چه درد میخوره؟ اونم با این همه بدبختی!؟! هان؟؟!! تقریبا نیم ساعت گریه کرد تا آرام شد. ناگهان چیزی را روی پایش احساس کرد. چشمانش را باز و سرش را از روی زانوهایش برداشت و با صورت فن مواجه شد. شیون: اوه فن تو اینجا چیکار...... که همان لحظه از هوش رفت.
تمام شد. چطور بود؟ تا فصل بعد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)