میراکس۱

من حدسم رو از ادامه ی داستان میراکس رو نوشتم.امیدوارم خوشتون بیاد. نکته تا آخر داستان رو ببینید چون اول داستان به نظر مسخره اس ولی آخر های داستان هیجانی میشه. نظراتون رو برام بفرستید. این داستان از زبان مرینت نوشته شده

بعد از اینکه یک شرور دیگه ای را شکست دادیم رفتم تو اتاقم و برگشتم به حالت عادی. خیلی خسته شده بودم? و گرفتم خوابیدم?بعد از اینکه بیدار شدم کارای مدرسه ام رو انجام دادم بعد که همه ی کارهام رو انجام دادم حسابی گرسنه شدم.

و رفتم ‌‌‌‌که یکم شیرینی و ماکارون بخرم???در حین خوردن بودم که دیدم بابام داره یه کیک خیلی خیلی بزرگ درست میکنه?گفتم:((بابا کمک میخوای؟))گفت:((....

نه آخه......))هنوز حرف بابام تموم نشده بود که گفتم:((بابا میترسی باز دست و پاچلفتی در بیارم و خراب کنم،چرا به من اعتماد نداری آخه؟!))

بابام گفت:((معلومه که نه عزیزم، نذاشتی حرفم تموم شه، میخواستم بگم که این کیک خیلی مهمه و همچنین برای یه مراسم که خیلی مهمه و نکته مهمش که کلی پول براش رفته که من باید این کیک رو به تنهایی تمومش کنم که حتی نذاشتم مادرتم کمکم کنه.))

گفتم :(( وای پس خیلی خیلی مهمه، حالا این کیک مال کیه؟))بابام گفت:(( مال گابریل اگرست.))

من وقتی این رو شنیدم ماکارون رفت پس ملازم بابام سریع آب آورد من آب رو خوردم و بعد از اینکه و دیگه سرفه نکردم گفتم:((.....

گابریل آگرست!؟ باورم نمیشه!??آهان حتما برای به مراسم مد میخواد اووووففف? خیالم راحت شد یه لحظه فکر کردم برای عروسی پسرشه.))

یه نفس راحتی کشیدم و وقتی داشتم از پله ها میرفتم بالا بابام گفت:((آفرین حدست درست بود....))

هنوز حرف حرف بابام تموم نشده بود که گفتم:(( آره اصلا چجوری ذهنم ذهنم رفت به عروسی آدرین وای چه ذهنم مریضه.))??‍♀️

بابام گفت:(( ذهنت درست رفته عروسی پسرشه.)) یهو نمیدونم چرا پام سست شد و افتادم از پله پایین.))