
پارت 3 رمانمه ناظر جون داستانه میدونم ولی بیشتر به هری پاتر ربط داره پارتای قبلشم تو دسته هری پاتره. بازم بذارم داستان؟ اگه آره بگو.
سال سوم همانطور میگذشت، دوستی هرماینی و دراکو نیز ادامه پیدا میکرد؛ هرچند که دیدارهای شبانه آن دو در طول زمان کمتر میشد و ختی تعدادش به صفر رسیده بود. خستگی و مشغله هرماینی به طرز طاقت فرسایی زیاد شده و به اندوه دراکو میافزود، بااینکه به روی خود نمیآورد. هرماینی به قدری زیاد بود که شبها هنگام نوشتن مقالههای بیش از اندازه طولانیاش به خواب میرفت و از قرارهای شبانه جا میماند. دراکو هرشب بالای برج نجوم تا نیمه شب میماند و با ناامیدی به تختش در خوابگاه اسلیترین بازمیگشت. هرماینی بااینکه احساس گناه میکرد، از شدت خستگی نمیتوانست حتی به تخت خودش برود، چه برسد به بالای برج نجوم. هرماینی هرروز رنگ پریدهتر و دراکو هرروز غمگین تر از پیش بود.
وقتی هرماینی کلاس پیشگویی را از برنامه فشردهاش حذف کرد و دیگر مجبور نبود وقتش را با نوشتن بیهوده راجب ماه آینده خودش با توجه به سیارات هدر بدهد، وقتش آزادتر شد و توانست شبی را بر بلندای برج نجوم، به رد و بدل کردن حرفهایی که یک ماه خاموش بودند و ترسهایی که از آتش فرار سیریوس بلک زبانه میکشیدند بگذراند. باآنکه دیروقت بود، هر دو سرحال به نظر میرسیدند. پس از مدتی طولانی که در نظر آن دو اندک مینمود، به رخت خواب رفتند. فردای آن روز، هر دو پرانرژیتر به نظر میآمدند. هرماینی که هنوز هم غرق در لذت شب پیش بود و لبخند میزد، سر میز صبحانه نشسته و روی نان برشتهاش مارمالاد میمالید. به قدری در فکر بود که نشنید دراکو آن سوی سرسرا، سر میز اسلیترین بر زبان راند، اما هرچه بود رون را به خشم آورد، زیرا گفت: این یارو مالفوی خیلی انگار به خودش مینازه، نه؟ هرماینی نیز در جواب گفت: انقدر سخت نگیر رون. رون هم با حالتی تدافعی پاسخش را داد و او را از عالم خیال بیرون کشید و به سرسرای بزرگ برگرداند: انگار خیل از دیدنش خوشت میاد نه؟ همش داری نگاش میکنی و لبخند میزنی. الانم که ازش دفاع میکنی! چت شده هرماینی؟ هرماینی دستاچه شد و مقداری از شیر درون پارچی که در دست داشت بیرون ریخت. با لکنت و دستپاچگی به رون گفت: من از اون خوشم نمیاد! ازشم دفاع نکردم. این چیزی هم که گفتم منظورم این بود که خودتو به خاطرش اذیت نکن. بعد هم گونههایش گل انداخت و سعی کرد موضوع بحث را عوض کند: مقاله پروفسور اسنیپ در مورد پادزهر بیزوار رو نوشتین؟ خیلی سخت بود به خاطرش یه شب تا صبح نخوابیدم. رون که انگار یادآوری این موضوع نگرانش کرد و حواسش را از دراکو پرت کرد، گفت: نه. هرماینی میشه کمکم کنی براش؟ فقط مقالتو بده یه نگاه بندازم. لطفا. هرماینی گفت: نه رون! بس کن. نمیشه یه بار هم که شده خودت از پس تکالیفت بربیای؟ نمیشه همش امیدت به من باشه! (+:رون -: هرماینی) + ولی میذاری از روش نگاه کنم؟ آخرین باره - نه! + (با چرب زبونی) آخه تو باهوشی اینا سرت میشه. من هیچی ازشون نمیفهمم - بس کن رون! رون و هرماینی تا کلاس وردهای جادویی با هم بحث کردند.
هرماینی و رون تا هنگام ناهار نیز دلخور بودند، اما پیغامی از هاگرید آتش خشمشان را خاموش کرد و این بحث را به فراموشی سپرد. هاگرید گفته بود: "بچهها، فایدهای نداشت. امروز مراسم کج منقار رو اعdaم میکنن (ناظر جون به خدا چیزی نیست برات تو اس آخر یا نتیجه توضیح میدم). باز هم بابت دفاعیهای که نوشتی ممنونم هرماینی، ولی متاسفم که تاثیری نداشت. من و کج منقار تو راه خونهایم. خیلی سعی کردم این مدت بهش خوش بگذره. امیدوارم اینطور شده باشه. هاگرید." جای اشکهای هاگرید روی کاغذ مانده و جوهر بعضی قسمتهای نامه را پخش کرده بود.
(💖: هرماینی 💙:هری 🖤:رون) 🖤: نه! 💙: امکان نداره! 💖: عادلانه نیست! 🖤: لوسیوس مالفوی کار خودشو کرد!... 💙: کج منقار بیگناهه! 💖: من چند شب به خاطر اون دفاعیه نخوابیدم! شواهدی که پیدا کردم هیپوگریفای قبلی رو آزاد کرده بودن! کج منقار فقط داشت از خودش دفاع میکرد! در همان لحظه، دود از کلبه هاگرید بیرون آمد و کلبه دوباره روشن شد. 💙: باید بریم پیش هاگرید. هر سه با تمام سرعت دویدند. سر راهشان، دراکو داشت به کلبه نگاه میکرد:هی! برای دیدن نمایش اومدین؟ 💖: مالفوی! ای... (خودتون یادتونه در واقعیت چی میگف دیگه) هرماینی چوبدستیاش را به سوی دراکو گرفت. خشم از وجودش زبانه میکشید. دراکو انتظار نداشت هرماینی آن گونه با او برخورد کند. 🖤: هرماینی! ازششو نداره. هرماینی رویش را برگرداند و دراکو پیروزمندانه لبخند زد، اما لحظهای بعد برخورد ضربهای محکم را با صورتش حس کرد. تقلا کنان مات و متحیر از رفتار هرماینی به سمت دیگری دوید و از آنجا فرار کرد.
اتفاقاتی که بعد از آن و تا شب افتاد به قدری گیج کننده بودند که تا ذهن هرماینی بتواند هضمشان کند، بیهوش کنار دریاچه افتاده بود و دیوانهسازهای بیشماری اطرافش را گرفته بودند. وقتی چشمهایش را باز کرد، روی تخت درمانگاه دراز کشیده بود. به سمت چپش نگریست: هری بیهوش روی تخت کنارش افتاده بود. روی تخت رو به روییاش نیز رون دراز کشیده بود و به خاطر نوشیدن معجونی که مادام پامفری برای کم شدن درد زخم پایش داده بود، به خواب عمیقی فرو رفته بود. سمت چپش را که نگاه کرد، دراکو را در مقابل خود دید که نفس راحتی کشید و از به هوش آمدن هرماینی خوشحال بود. او روی صندلی کنار تخت هرماینی نشسته و تکه یخی را جلوی صورتش گرفته بود. با دیدن هرماینی که به او مینگریست، لبخندی زد و گفت: اوه هرماینی! حالت خوبه؟ هرماین خودش را روی تخت بالا کشید و سرش را به نشانه تائید تکان داد و گفت: صورتت چیش؟... اوه. یادم رفته بود. متاسفم. یه لحظه عصبانی بودمو کنترلمو از دست دادم چون... دراکو حرفش را تکمیل کرد: چون سعی کردی جلوی این اتفاقو بگیری و خیلی زحمت کشیدی و حس کردی من مسخرت کردم. میدونم. اشکال نداره. منم متاسفم که بدون فکر این کارو کردم.
(هرماینی:🩷 دراکو:🖤) 🩷: چطور از این موضوع انقد راحت میگذری؟ من نزدیک بود آسیب جدی بهت بزنم! 🖤: حرفتو اصلاح میکنم، زدی، ولی خانم پامفری تو ترمیم شکستگیها استاده 🩷: چی؟ شکستگی؟ واقعا؟ ببخشید واقعا متاسفم. دیگه بدتر! نمیدونم این از مهربونیته یا... 🖤: ببین من نمیخوام ازت عصبانی باشم، خب؟ تو هاگوارتز من کس دیگهایو ندارم و نمیخوام از تنها و بهترین دوستم عصبانی باشم. *هرماینی کمی سرخ شد و لبخندی زد* 🖤: به علاوه دیگه نیاز نیست نگران باشی. بلک دستگیر شد و خطر رفع شد. میخوان بدنش دست دیوانهسازا. لبخند هرماینی جای خود را به قیافه ترسانش داد. او از تخت بیرون پرید. 🩷: چی؟ اونو شتباهی گرفتن! دراکو مات و متحیر و بی خبر از همهچیز و همه جا با ناباوری به هرماینی مینگریست. 🖤: تا دو روز پیش اسمشو میشنیدی میترسیدی الان نگرانشی؟ 🩷: ببین دراکو، بعد همه چیزو برات توضیح میدم. قسم میخورم. الان بهتره بری بیرون، هری داره به هوش میادو باید اینو بشنوه و اگه ببینتت... خودتم میدونی که نباید کسی ببینه مبادا پدرت بفهمه. 🖤: ها؟ 🩷: برو! دراکو از درمانگاه بیرون رفت.
: و بعد سوار کج منقار شدیم و رفتیم جایی که سیریوسو زندانی کردن و نجاتش دادیم. بعدم اون سوار کج منقار شد و رفت و از اینجا دور شد. این صدای هرماینی بود که برای دراکو هر آنچه پیش آمده بود را تعریف میکرد. دراکو نیز با اشتیاق به صحبتهایش گوش میداد. وقتی حرفهای هرماینی تموم شد، دراکو گفت: تو شجاعترین دختری هستی که دیدم. گونههای هرماینی گل انداخت و با لبخند گفت: خوشحالم که منو بخشیدی. 🖤: ازت ناراحت نبودم که ببخشمت.🩷: خودت منظورمو میدونی. 🖤: میدونی؟ فردا برمیگردیم خونه. ترجیح میدم اینجا با بهترین دوستم بمونم. 🩷: تو دوست دیگهای نداری که من بخوام بهترین دوستت باشم! 🖤: مطمئنم اگه داشتم هم تو بهترینش بودی. هرماینی لبخند زد. نور غروب آفتاب بر چهرهاش افتاده بود و زیباتر به نظر میرسید.گفت: منم میخوام اینجا بمونم، ولی چند ماه بیشتر نیست. سال چهارمی هم در کار هست. 🖤: ولی قول بده که یکم حجم درساتو کم کنی که بیشتر همو ببینیم. 🩷: قول میدم که کمترشون کنم. همین الانشم زمان برگردونو پس دادم. خیالت راحت باشه. هردو به یکدیگر لبخند زدند و بر فراز برج نجوم، به غروب زیبای آفتاب نگاه کردند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود رزی
منتظر پارت بعدی میمونم
اولین کامنت اولین لایک جهت حمایت ❤️ ❤️
ـــ✨ـــ
پست جدیدم راجع به علت علمی ترکیب آب هویج و بستنی است میشه حمایت کنید ❤️✨
پین ؟✨🙏🏻🥺