
خوب دوستان گلم اینم از فصل سوم امید وارم براتون جالب باشه💚💚💚💚🖤🖤🖤🖤🐺🐺🐺👻👻👻👻🧒🧒🧒🧒🙏🙏🙏🙏😂😂😂😂😎😎😎

فصل سوم: پژواکهای گرسنگی و درسی برای قلدرها خورشید بعد از ظهر، نور طلاییرنگش را از میان برگهای درخت بلوط کهنسالی که کنار مدرسه قد علم کرده بود، پایین میریخت. آنجا، در آغوش یکی از شاخههای کلفت و امن، رابین استرنج خوابیده بود. زنگ تفریح برای او، به معنای فرار از هیاهوی دیگران و پناه بردن به سکوت ارتفاع بود. ناگهان، صدایی نرم و مخملی، خواب سبک او را برهم زد. «میو...» رابین چشمانش را به آرامی باز کرد. روی شاخهای نزدیکتر، یک گربه سیاه با بدنی براق و چشمانی به رنگ کهربای مذاب نشسته بود و با دقتی عجیب به او نگاه میکرد. اما صدایی که بعد از آن آمد، دیگر صدای میو کردن نبود. صدایی انسانی و کلافه بود. «شانس هم ندارم. آخه اینجا دیگه کجاست؟» رابین با گیجی به اطراف نگاه کرد. هیچکس آنجا نبود. نگاهش دوباره به گربه سیاه افتاد و این بار، دهان گربه همراه با کلمات تکان میخورد. صدا از او بود.

یک صدای دیگر که کمی خپل و تنبل به نظر میرسید، از شاخهای پایینتر آمد. «انقدر غر نزن، اسبوکی. همین که هست. چطوره این انسان یا همین پسربچه رو بترسونیمش؟» رابین به پایین نگاه کرد و یک گربه زرد ماده و تپل را دید که خودش را روی شاخه پهن کرده بود. گربه سیاه که اسبوکی نام داشت، پنجههایش را لیسید. «بیخیال، کارینما. اون فقط یک بچهست.» رابین نفسی عمیق کشید و با صدایی آرام که به سختی از میان خشخش برگها شنیده میشد، گفت: «من اینجا دارم صداتون رو میشنوم.» هر دو گربه از جا پریدند و موهایشان سیخ شد. اسبوکی با چشمانی گشاد شده پرسید: «تو... تو حرفهای ما رو میفهمی؟ ما رو میبینی؟» «آره. چطور مگه؟» کارینما با لحنی که سعی میکرد ترسناک باشد، خودش را پف کرد. «ما روح هستیم! بترس!» رابین پلک زد. «مسخرهست.»

اسبوکی آهی کشید. «خوب، راست میگه. فایده نداره. من یک کامیون بهم زد و... خوب، الان اینجام.» کارینما با غصه گفت: «من هم به خاطر گرسنگی... خوب... اینجوری شدم.» کلمه «گرسنگی»، مثل یک کلید، قفلی زنگزده را در اعماق ذهن رابین باز کرد. یک درد شدید و ناگهانی در سرش پیچید و دنیا در مقابل چشمانش در هم شکست. او دیگر روی درخت نبود. او در تاریکی بود. بوی تند آشغال و فلز زنگزده میآمد. صدای فریاد... ضربه یک دست روی صورتش... دوباره... و دوباره... صدای بستهشدن یک در فلزی سنگین... و تاریکی مطلق. خاطرهای که مال او نبود، یا شاید بود، به او هجوم آورد: پدر و مادری که او را از کودکی تا ده سالگی میزدند و در نهایت، مثل یک کیسه زباله، در سطل انداخته بودند تا بمیرد. درد خاطره آنقدر شدید بود که تعادلش را بر هم زد. دستانش شاخه را رها کردند و او به سمت زمین سقوط کرد. صدای برخوردش، خفه و سنگین بود. خون گرمی را حس کرد که از پیشانیاش روی زمین پخش میشد، اما درد فیزیکی در مقابل آن درد درونی، هیچ بود. او به آرامی، خیلی آرام، بلند شد. انگار نه انگار که از ارتفاع چند متری افتاده بود. وقتی به خانه رسید، دیر شده بود. آقای میگر و خانم مارلین با دیدن صورت خونین او، با نگرانی به سمتش دویدند و در یک آن، به شکل گرگهای محافظ درآمدند. «چی شده رابین؟»

رابین، در حالی که سرش را کج کرده بود، به چهره نگران آنها نگاه کرد. او حالت چهرهشان را درک نمیکرد. این احساسات برایش بیگانه بودند. «از بالای درخت افتادم پایین.» خانم مارلین، در شکل گرگ، کنارش نشست و با پوزهاش او را به سمت خود هل داد. او را روی پشتش سوار کرد و به حمام برد تا خون صورتش را پاک کند. بعد از پانسمان، یک چسب زخم کوچک بالای ابروی چپش جا خوش کرده بود. «چرا همیشه تنهایی؟» خانم مارلین با صدایی مهربان پرسید. «چرا پیش دوستت آدرین نمیری بیرون بازی کنی؟» رابین گیج شد. «بازی؟... بازی دیگه چیه؟» نگرانی در چشمان خانم مارلین و آقای میگر موج زد. در همین لحظه، آدرین وارد شد. «رابین، بیا. من نشونت میدم باید چیکار کنی.» آنها به حیاط پشتی رفتند. «چطوره قایمموشک بازی کنیم؟» «قایمموشک دیگه چیه؟» آدرین آهی کشید. «نگاه کن، من چشم میذارم و تو یک جا قایم میشی.» او پشت یک درخت رفت. «ببین، این یعنی قایم شدن. یعنی کسی تو رو نمیبینه.» رابین هم رفت و پشت یک درخت دیگر ایستاد. «خوبه! اما نباید من متوجه بشم. فهمیدی؟ من چشمام رو میبندم، تو هرجایی دوست داری پیدا کن و قایم شو.»

رابین سرش را به نشانه تایید تکان داد. وقتی آدرین شروع به شمردن کرد، او ناپدید شد. آدرین بعد از کمی گشتن، با تعجب گفت: «با وجود اینکه اولین بارش هست، اما خوب قایم میشه.» سرانجام، رابین را پیدا کرد. او پشت یک بوته نشسته بود و داشت با همان دو گربه حرف میزد. آدرین به شکل گرگ درآمد. «گربه؟ اونم اینجا چیکار میکنه؟» رابین به آرامی گفت: «اینا روح هستن. قبلاً مردن.» آدرین از ترس لرزید. «رابین، اصلاً شوخی بامزهای نیست. من رو داری میترسونی.» «ترس؟» «باشه... حالا از کجا میدونی؟» «خودشون بهم گفتن.» «تو... زبونشون رو میفهمی؟» «اوم... آره. فکر کنم. نمیدونم.» آدرین گفت: «مهم نیست. داره غروب میشه، بیا بریم. فردا کلاس داریم.» او روی چهار دست و پا نشست. «بیا سوار پشتم شو. اینجوری زودتر میرسیم.» فردای آن روز، چهار گرگینه بزرگتر در حیاط مدرسه دور رابین را گرفته بودند. هیچکس، حتی معلمها، جرات نمیکرد نزدیک شود. آنها رابین را هل میدادند و به او ضربه میزدند. اما رابین هیچ کاری نمیکرد. فقط با آن چشمان سبز و بیتفاوتش به آنها نگاه میکرد.

یکی از دخترها با تمسخر گفت: «نگاه کن این دیوونه رو.» یکی از پسرها اضافه کرد: «آره، واقعاً احمقه.» بعد از زنگ کلاس، یک اتفاق عجیب افتاد. آن چهار نفر ناپدید شده بودند. والدین نگرانشان به مدرسه هجوم آوردند. و بعد، برای رابین، دنیا در هم پیچید. زمان ده ساعت به عقب برگشت. او دوباره در حیاط مدرسه بود و همان چهار گرگینه داشتند او را اذیت میکردند. این بار، رابین حرف زد. «هوم... جالبه که شماها از من نمیترسید.» آنها خندیدند. «احمق رو نگاه کن. مثلاً باید از چیِ تو بترسیم؟» «از اینکه،» رابین با صدایی آرام و سرد گفت، «من اونیم که باید شماها رو نجات بده. یعنی، التماس میکنید که نجاتتون بدم.» نگاهش آنقدر مطمئن و خالی از دروغ بود که گرگینهای که میخواست دوباره او را بزند، دستش در هوا خشک شد. رابین از میانشان رد شد و رفت. اما این بار، قایمکی آنها را تعقیب کرد. او دید که چند گرگینه دیگر با یک کامیون سر رسیدند و آن چهار نفر را به زور داخل کامیون انداختند. رابین به سرعت روی سقف کامیون پرید. در همین حین، آدرین با نگرانی به سمت خانه میگر دوید. «آقای میگر! چند نفر چندتا از همکلاسیهای ما رو دزدیدن! رابین هم رفت دنبالشون!» آقای میگر غرید: «این بچه دیگه چجورشه؟ همیشه میخواد با جون خودش بازی کنه. من میرم دنبالش.» کامیون کنار یک انبار متروکه توقف کرد. رابین دید که دزدها آن چهار نفر را وحشیانه داخل انبار پرت کردند. یکی از دزدها گفت: «پول خوبی بابت کلیههای شماها میدن.» رابین فهمید که وقت تنگ است. از روی سقف پایین پرید و وارد انبار شد. «هه. واقعاً فکر کردید من میذارم؟» سرش را کج کرد و چهرهای به خود گرفت که در سایهها ترسناک به نظر میرسید. «چطوره کلیه من رو بگیرید؟ اما... قرار نیست آسون باشه.» دزدها به او خندیدند. «با کمال میل از شر تو خلاص میشیم، بچه.» یکی از آنها با چاقو به سمتش حمله کرد. رابین دست او را در هوا گرفت، پیچاند و با فشاری استخوانشکن گفت: «درسته. من نمیتونم کسی رو بکشم. اما این دلیل نمیشه که آسیب نرسونم.» یک دزد دیگر از پشت، زنجیری به دور دستان رابین پیچاند و او را به سمت دیوار پرت کرد. رابین زخمی شد، اما بلند شد. چشمش به یک تاس فلزی بزرگ با دسته بلند چوبی افتاد. آن را برداشت. «این به کارم میاد. برای نابودی شما.» او با آن وسیله عجیب جنگید. چند نفر از دزدها را زخمی کرد، اما در نهایت، یکی از آنها موفق شد چاقویی را در شکم او فرو کند. خون بیرون زد. اما رابین اهمیتی نداد. حتی نخندید. فقط نگاه کرد. «وای... دلم سوخت. ببینم، با این سوزن کوچیک میخوای جلوی من رو بگیری؟» وحشت در چشمان دزدها موج زد. «تو... تو دیگه کی هستی؟ چرا نمیمیری؟»

رابین به دست چپ خونینش نگاهی انداخت. «یک نفر، دوبار نمیمیره. شاید یک انسان عادی... یا شاید هم یک مرده متحرک.» او دزدها را با همان زنجیرها بست و از سقف آویزان کرد. سپس به سمت آن چهار قلدر که از ترس میلرزیدند، رفت. «خب، باز هم بگم یا فهمیدید؟» دست خونینش را با تیشرتش پاک کرد. «بهتره این لباس رو بشورم.» درست در همان لحظه، آقای میگر و افرادش وارد شدند. رابین به آرامی گفت: «نیاز نیست کاری بکنید. من ترتیبشون رو دادم.» نگاه همه به دست و شکم خونین او افتاد. «نگران نباشید. نکشتمشون. زندهان. حتی اگه هم میخواستم، نمیتونستم.» پلیسها دزدها را دستگیر کردند و آن چهار نفر، برای اولین بار، با چشمانی پر از ترس و قدردانی به رابین نگاه کردند و از او تشکر کردند. در مکانی دیگر، الهه زمان لبخندی زد. «از این بچه خوشم اومده. میدونه باید چیکار کنه. قویه... و کمی خطرناک. جالب داره میشه.» الهه مکان سرش را تکان داد. «آره. این یک انتخاب خوب بود.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیهه 💕💞
back میدم🐈🐈