
جدا که میشیم بهش زل میزنم میگه=لیی...من نکشتمش..) میگم=میدونم) لبخندی از روی خوشحالی میزنم درحالی که گونش تو دستامه. میگه=ولی مرد.) میگم=اسنیپ کشتش نه؟) میگه=اره...پاتر فهمید من مرگخوارم) میگم=کاش به کسی نگه) میگه=اگه بگه بلاتریکس بد شکنجش میده) میگم=اینجا کجاست؟) میگه=اتاقم..) میگم=چی؟) میگه=اسنیپ گفت بهتره اونجایی که دانش اموزارو بردن نباشم) میگم=خب اینطوری ضایع میشه که تو یه کاره ای هستی) میگه=خب بشه..کاریش نمیتونن بکنن...دلم برات خیلی تنگ شده بود..) میگم=احتمالا قراره بیشتر هم بشه) میگه=چرا؟) میگم=هدف بعدیتون چیه؟ کدوممونو اول بکشین؟ منو تحویل بدین یا هری رو) ساکت میشه. میگم=چیشده؟ نکنه منم؟) میگه=من خیلی وقته جلساتشو شرکت نکردم. از وقتی بهم ماموریت داد) میگم=امشب که برمیگردم...به هرماینی چی بگم؟ بگم کجا بودم؟) میگه=بگو..بلاتریکس میخواست باهام حرف بزنه درمورد مامانت منطقی هم هست) میگم=چوبدستی هارو گرفتن...چوبدستی من دست توعه هنوز اره؟) پوزخندی میزنه و میاد جلوتر. میگم=نمیدیش؟) میگه=نه فعلا نیازش نداری) میگم=بدش بهم) میگه=تو چرا همیشه عادت کردی برخلاف کاری که میگم رو بکنی؟) میگم=اره دقیقا سوال منم هست میدونی؟ کاری که باید بکنم اینه که همین الان همینجا باهات بهم بزنم چون تو یه مرگخواری و یجورایی باعث مرگ دامبلدور شدی اما هنوز جلوت وایسادم و دارم مثل احمقا به حرفات گوش میدم) با لحن نسبتا خشن میگه=من دامبلدورو نکشتم...اینکه الان چوبدستی نداشته باشی هم به صلاحته...و اگر دلت میخواد بهم بزنی، پس چرا نمیزنی؟!) میگم=من از قبل هالووین زده بودم. تو دوباره منو پیدا میکنی و میکشی یه گوشه) اخم میکنه ماسکشو میزنه و میگه=باشه. دیگه انقد بشین تا یکی دنبالت بیاد تا یکی مثل من احمق همه چیو بهت بگه با اینکه نباید) میگم=همیشه سریع میزنی زیر هرچی که بوده و هست. مخصوصا وقتی طرف اونی باشه که بیشتر از هرچیزی بهت اهمیت میده) میدونم که دست خودش نبود. میدونم. اما باید اون دوست داشتم رو میگفتم که صد البته هنوز هم دارم.
اما نمیتونم. اینطوری خیانت به محفل حساب میشه اگر که به حرف زدن باهاش ادامه بدم. به محفلی که سیریوس خیلی براش زحمت کشید. دریکو منو به جایی که همه هستن میبره و دیگه هیچ حرفی بینمون زده نمیشه. میرم پیش هرماینی و میگم که بلاتریکس کارم داشت. خودم رو به خواب میزنم با اینکه به سختی خوابم میبره. صبح با بدن درد شدید پامیشم. سانس حموم دختر های ریونکلا میرسه و میریم طبقه ی دوم حموم. توی حموم چند نفر میگن که احتمالا امشب اتفاقایی بیوفته. اینکه نمیدونم چی خیلی نگرانم میکنه. باز حداقل امادگی مرگ دامبلدور رو داشتم. سر کلاس دفاع باید تو محوطه باشیم و به همین دلیل چنتا مرگخوار به عنوان محافظ میان باهامون. اسنیپ همچنان معلمه. دریکو هم بینمون به عنوان یک دانش اموز عادیه. امروز باید اسب های وحشی نوع خاصی رو برونیم. به تسترا و هری نگاه میکنم. ترسیدیم. نگام به مالفوی میخوره اما سریعا نگامو از روش برمیدارم و به اسب میبرم. هممون تقریبا موفق میشیم. اما مرحله ی بعد سخت تره. حدود ۲۰ تا اسب که خب تعداد افراد کلاسمونه، هرکس سوار اسبی میشه و اسنیپ میگه=حرکت کنین. وحشی باشین) شروع میکنیم اسب های زیادی بهم برخورد میکنن میدونم که مالفوی دیگه مراعاتمو نمیکنه برای همین سعی میکنم دنبالش نیوفتم و باهم رو درو نشیم اما یکی از اسلیترینی ها دنبالم میوفته اسبم رم میکنه و شیحه میکشه و اسب عقبی میرسه اما با اینکه قلبم داره میاد تو دهنم، اسب رو حرکت میدم همین اتفاق برای چند نفر دیگه میوفته و یکدفعه یکی از هافلپافی ها از اسب میوفته و زیر دست و پا میمونه اسنیپ اسب هارو نگه میداره اما زیادی دیر شده.
بدن بی جون هافلپافی که زیر دست و پا له شده رو همه میتونن ببین. حتی اسلیترینی ها هم با وحشت بهش نگاه میکنن. اسنیپ میگه=برای امروز بسه) با تسترا میریم تو محوطه راه بریم بهم میگه=دریکو یه کاره ای هست) قلبم تند میزنه. از کجا میدونه؟ میگم=چه کاره ای؟) میگه=نمیدونم اما میدونم هست.) میگم=راستی دیروز، یطورایی باهاش بهم زدم) میگه=چی؟! جدی؟! برای چی؟) خب منکه نمیتونم براش توضیح بدم اما میگم=دلایل زیاد بود و خب بهتر بود تو این موقعیت که باباش مرگخواره و ما تو محفلیم، باهم نمونیم) تسترا میگه=وای...متاسفم....اخه شما دوتا خیلی بهم میومدین) چیزی نمیگم. میشینیم رو چمن. میگه=دیگه هیشکی از فردای خودش خبر نداره) میگم=فردا چرا؟ هیشکی از امشب خودش خبر نداره) میگه=اگه مردم، به تئودور بگو که دوستش داشتم. لیی توام که برام بهترین دوست ممکن بودی) میگم=عه دیوونه همچین حرفی نزن. من نمیزارم تو بمیری) میگه=به هرحال گفتنی هارو باید گفت) روی چمن دراز میکشه نگاهش میکنم و میگم=تو واقعا خیلی خوشگلی تسترا) میخنده. صورت سفیدش هیچوقت صورتی و یا قرمز نمیشه. کنارش روی چمن دراز میکشم و ستاره هارو میبینیم.میگم=اگر من مردم...به مالفوی بگو دروغ گفتم که دیگه دوستش ندارم. همیشه دوستش داشتم و دارم و ببخشید که خیلی وقتا...حرفام اذیتش کرد. به هری هم بگو قوی بمونه و مراقب هرماینی و رون باشه. توام که مراقب خودت باش خیلی دوست دارم) بغلش میکنم. ادمی نیست که بغل کردن رو دوست داشته باشه اما بغلم میکنه و میگه=بهشون نمیگم. خودت قراره که بگی و زنده بمونی. و تو حق نداری زودتر از من بمیری) میخندیم. قلبم تیر میکشه. انگاری جدی جدی یک اتفاقی قراره بیوفته. جو سنگینی فضارو میگیره. طوری که انگار....درست فکر کردم. دمنتور وارد محوطه ی هاگوارتز شدن.
برای فرار زیادی دیره. چوبدستی هم نداریم که بخوایم از خودمون محافظت کنیم. شروع میکنیم به دوییدن و مرگ خوار ها و افرادی که بیرونند که همه برای کلاس دفاع اند بشدت ترسیدن. اسنیپ سعی میکنه دورشون نگه داره به تسترا میگم=تست..تسترا واینستی ها...بدو فقط) اما تاییدی نمیشنوم. قلبم وایمیسته. کنارم رو نگاه میکنم. تسترا نیست. به عقب نگاه میکنم روی پاش زانو زده و دمنتوری روحش رو می مکه. جیغ میزنم=تسترا نه__) اما دستی از حرکت نگهم میداره و من رو با خودش به داخل میبره وقتی از در میبرتم تو، تسترا از زانو هاش به پایین میوفته. در بسته میشه. اسنیپ و مرگخوار ها بیرون موندن و هری و دریکو رو میبینم که پشت سرم وایسادن. جفتشون باهم منو به داخل کشیدن. پامیشم=نه نه تسترا اون بیرونه..) هری میگه=لیا کاریش نمیشه کرد) داد میزنم=اون احمقا چوبدستیمونو گرفتن که نتونیم تو این شرایط کاری کنیم؟!) همه بهم نگاه میکنن. به مالفوی خیره میشم که شب قبل ازش خواهش کرده بودم چوبدستیم رو بده و نداده بود. زیر لب فحشی میدم و از سرسرا خارج میشم و وارد دستشویی دختر ها میشم. نفس کشیدن برام سخت شده واقعا حالم بده. هرماینی دنبالم میاد فکر کنم یک ساعت تو بغلش گریه کردم. وقتی که دیگه نه برام اشکی موند و نه انرژی ای، قبل ازینکه خوابم ببره خودمو به دفتر اسنیپ میرسونم. دوتا مرگخوار جلوی درشن. میگم=بهش بگین باهاش کار دارم) یکی از مرگخوارا میگه=اینجا مطب دکتر نیست کوچولو) میگم=ببین یا بهش میگی،..) قبل ازینکه ادامه ی حرفم رو بزنم اسنیپ خودش در رو باز میکنه و میگه=بیا تو بلک) میرم و درو میبنده میگم=نمیخوای بگی اینا برن بیرون؟) به دوتا مرگخواری که کنار میزش مثل بادیگارد وایسادن نگاه میکنم. میگه=حرفت رو بزن) میگم=چوبدستی هامون رو گرفتین که اینطوری بشه؟ که وقتی چیزی جون خودمون یا دوستمون رو به خطر انداخت نتونیم از خودمون محافظت کنیم؟!) خیلی ریلکس میگه=خانم بلک، مرگ دیر یا زود میاد. شما که نمیخواین مرگ تسترا رو تقصیر من بندازین؟) میگم=معلومه که تقصیر تو بود.پسچی؟ پس تو جاسوس محفل بودی اره؟! خیانتکاره...من چوبدستیم رو میخوام) چیزی نمیگه. میگم=سوروس این رسمش نبود.) میگه=بلک، به همه زود اعتماد میکنی. مخصوصا چشمات. هرچیزی رو که میبینن باور میکنن) میگم=دفعه بعدی که از کسی خوست اومد(منظورم لیلی مامان هریه) ولی اون از تو نه، یاد بگیر انقدری قوی باشی که زندگی همه رو بخاطر عقته ی بچه گونت به خطر نندازی سوروس) از دفترش میزنم بیرون. البته خیلی درمورد حرفاش به فکر فرو میرم. شب خوابم نمیبره. سعی میکنم صدای گریه هامو کسی نشنوه و فکر کنم موفق میشم. فردا صبح برای صبحونه کنار هرماینی به سرسرا میرم. هیچکس حرفی نمیزنه. فقط منم و چشمام که به شدت از دیشب تاحالا پف کرده
وحشت کل هاگوارتز رو گرفته. امروز بدن درد شدیدی دارم. شاید بخاطر دیشبه. نمیدونم کلاسی نداریم پس کل روزو به خواب و حموم میگذرونم. نمیخوام کسی رو ببینم و ازینکه تخت هامون همه تو یک سالنه واقعا متنفرم. شب هرماینی میاد و باهام شروع میکنه حرف زدن. بارون شدیدی میاد و چند شبه که علامت ولدمورت از اسمون نرفته. امشب هم کلاس دفاع داریم و باز هم بیرون محوطه. اما امروز مرگخوار ها چوبدستی بدست مثلا حکم محافظ رو دارن. اما مطمعنم کارایی ندارن. چشمام از گریه های بی وقفه شدیدا پف کرده. با هری میریم و هرکس سوار اسبی میشه. البته امروز دونفر دونفره. به هرکی میگم که جلو بشینه و از پشت میگیرمش. به جایی که دیشب با تسترا دراز کشیده بودیم نگاه میکنم. قلبم تیر میکشه. سرمو اونوری میکنم و روی کمر هری میزارم. اسب ها شروع به حرکت میکنن وحشی تر از دیشب. سعی میکنم به این موضوع فکر نکنم که این کلاس دیروز دوتا کشته داد. دریکو با تئودوره. یاد حرفی که تسترا زد میوفتم "اگر که مردم به تئودور بگو که دوستش دارم" اما حالا حتی تو چشمای تئودور نمیتونم نگاه کنم. فعلا هری رو سفت میگیرم. چندجا نزدیکه تعادل اسب از دستش در بره. دریکو رو میبینم که سعی میکنه خودش رو بی اهمیت جلوه بده اما سمت همه میره جز ما. دیروز سمت هری هم میرفت اما امروز که من با هری ام اسبش رو ازما دور کرد. این جلسه هم یکی زمین پرت میشه اما خداروشکر اسیبی نمیبینه. برمیگردم به تختم و میخوابم. فردا اما کلاس درسیه. باید مدلی که قبلا میشستیم بشینیم و این یعنی من کنار دریکو ام. هیچی دیگه همینو کم داشتیم.
درسو گوش نمیکنم. فقط تو دفترم چرت و پرت میکشم. طرحای مختلف که نمیدونم چین. و میدونم هر از گاهی دریکو دفترم رو نگاه میکنه. نامه ی کوتاهی، دلداری طور، برای تئودور مینویسم و میگم که تسترا گفته بود بهش چی بگم. نمیخوام ناراحتش کنم اما خب میخوام به حرف تسترا هم عمل کنم کاغذ رو مچاله میکنم و برای تئودور که جلوم نشسته میندازم و اروم میگم=بعدا بخون) نگاه دریکو رو روم حس میکنم. نگاش نمیکنم. کلاس که تموم میشه کتاب هامو جمع باید بکنم و دریکو هم اروم داره جمع میکنه. یکی از کتابام میوفته و سریع زودتر ازینکه بخوام خم شم از زمین برمیدارتش و بهم میده و تشکر ارومی میکنم نگاهامون یک لحظه بهم میوفته. پامیشم و با هری میرم بیرون. امشب هم طبق روال سرد و خشک میگذره. دیگه دارم عادت میکنم. فقط غذا دیگه مثل قبل بهمون نمیدن و تایم حموم هامون رو خودشون تایین میکنن. فردا صبح که میریم حموم لباسم رو برعکس همیشه داخل دوش درمیارم و شروع میکنم سرم رو شستن. چشمام کفیه پس بسته نگهشون میدارم. احساس میکنم دستام میسوزن. کف چشمامو پاک میکنم و یک لحظه ممکنه جیغ بزنم. نه این یکی دیگه خوابه. مطمعنم خوابه. دست چپم، علامت مرگخوار.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
محشررر💖💖💖
پستم به اسم *توی خاطرات میمونن³* نصف شب منتشر شد
بهش یه سر میزنید؟ 😭💕
*پین بشه؟😭
بی نظیرررر🥰🥰🥰🥰