
پارت چهارم داستان...
!خب پارت جدید اومده!
"(دامبلدور نگاهش را بین مگانگال و هگرید چرخاند و بالاخره شروع کرد: خب...شاید ما بتونیم به اسنیپ در این باره اعتماد کنیم چون من کاملا بهش اعتماد دارم و بنظرم میتونه پدر خوبی برای هری باشه! ولی خب هری باید وقتی بزرگ شد همه چیز رو بدونه وقتی که نامه ی هاگوارتز برایش آمد... مگانگال با تکان دادن سر تایید کرد چون اصلا دلش نمی خواست هری کنار دورسلی ها باشه ولی هگرید نگران بود که شاید هری متوجه ی حقیقت واقعیت نشه درواقع سوروس نگذاره متوجه بشه برای همین گفت: ولی هری باید بدونه باید بدونه که کیه! باد پیچید و حرف هگرید در هوا معلق ماند و نور مهتاب در تاریکی شب خودنمایی کرد و چراغ خیابان به چشمان مگانگال سوسو زد )"
"(در راه عمارت اسنیپ)" "(اسنیپ هری را در آغوش گرفته بود و هری هم با بازی با طره ای از موهای کوتاه او ادامه میداد؛باران شدیدی می آمد و باد در میان آنها میوزید و اسنیپ بخشی از شنلش را روی هری کشید تا سرما نخورد و سر هری را در میان شنلش داد تا باد به سر و گوشش نخورد ... مثل یک پدر برای او بود پدری دلسوز و مهربانی با غمی سهمگین...باران شدید تر میشد و سبب میشد که برگ ها از روی درختان برروی زمین بریزند و از روی درخت کنده شوند شب سردی بود؛ سوروس به عمارت خانوادگی اش رسید جایی که در آن زندگی میکرد تنها اما حالا هری کوچک با او همراه شده بود. در عمارت را باز کرد و از حیاط گذشت حیاط با چند گلدان کوچک و متوسط، به در اصلی رسید و باز کرد جلوی در یک مبل راحتی و جلوی آن یک فرش کوچک بود و رویش یک میز چوبی به رنگ قهوه ای تیره بود که روی آن یک لیوان یک روزنامه و دو کتاب بود.. در سمت راست آشپزخانه بود با سبک مشکی و طلایی که به این خانه زینت میبخشید و در سمت چپ راه پله ای بود با پله های مشکی و میله ی کنار پله طلایی بود؛ کف زمین سرامیک های مشکی بود...عمارت باشکوهی بود عمارت خانوادگی اسنیپ که حالا از آن خانواده سوروس مانده بود)"
"(سوروس در را بست و شنل خیس اش را روی جا لباس گذاشت و از پله ها بالا رفت دو اتاق بود یکی اتاق مادر پدر اسنیپ که حالا برای او بود و یکی اتاقی که قبلا برای سوروس بود برای کودکی های سوروس ... سوروس به آرامی قدم گذاشت و متوجه شد سنگینی دست کوچک هری روی موهایش نیست و متوجه شد هری به خواب فرو رفته آرام وارد اتاق بچگی هایش شد ... تم اتاق مشکی و نقره ای بود تقریبا مثل تم خانه که مشکی و طلایی بود ... جایی که گذشتهی سوروس را نشان میداد! حالا سوروس هری را که به خواب رفته بود روی تخت گذاشت و پتویی کوچک که به رنگ آبی تیفانی بود روی هری کشید و بالشت کوچک سبز زمردی زیر سر هری گذاشت و زمزمه کرد: آرام بخواب یادگار لیلی من...)"
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عااالیییی بود💞
@✨️ EMILY
خب راستش من ناراحت نشدم! ولی ترجیح میدم اتفاقات زره زره به خواننده گفته بشه! و چند بار معرفی داستان گذاشتم از بررسی حذف شد که دیگه حوصله نکردم بنویسم!
______
آها،
پس بهتره بگم شرمنده از قضاوت زودهنگام.-✓
اشکالی نداره
@✨️ EMILY
عزیز جان مگه اسنیپ اصلا هری رو برداشته بود با خودش بیاره!؟این داستان تخیلی هست و من از تخیلات خودم استفاده کردم و کتاب هری پاتر یه جور الهام بود و من بنظرم اگر اینجوری میشد قشنگ میشد! و خب این تفکرات و تخیلات من بود!
______
خب منم نگفتم اشکالی داره من فقط گفتم قبلش یه توضیح بده کی به کیه چی به چیه کجا به کجاست آدم دقیق بدونه داره چی میخونه.
به هر حال شرمنده اگه ناراحت شدی-✓
خب راستش من ناراحت نشدم! ولی ترجیح میدم اتفاقات زره زره به خواننده گفته بشه! و چند بار معرفی داستان گذاشتم از بررسی حذف شد که دیگه حوصله نکردم بنویسم!
ام...
سوروس توی عمارت زندگی نمیکرد، توی بن بست اسپینر زندگی میکرد، اونجام که عمارتی نبود.اگه میخوای چیزای اساسی رو تو داستان تغییر بدی باید از قبل اعلام کنی که چشمای خواننده پونصد تا نشه از تعجب-✓
عزیز جان مگه اسنیپ اصلا هری رو برداشته بود با خودش بیاره!؟
این داستان تخیلی هست و من از تخیلات خودم استفاده کردم و کتاب هری پاتر یه جور الهام بود و من بنظرم اگر اینجوری میشد قشنگ میشد! و خب این تفکرات و تخیلات من بود!
عالییی بود خیلی داستانت متفاوت و جذابههه😭😭😭🥳❤😇
ممنونممم
به نظر من داستانت عالیه 🤩
همینطوری ادامه بده😉
تو عالی هستی!
دوستان نظرتون ذو بگید...خواستید تحلیل هم بکنید!