
قسمت بیست و هفتم فصل سوم...
اما او این گونه نبود. هدف او پویا و آشکار بود. با فرا رسیدن اتوبوس سوار شد و یک جای خالی رندوم در کنار پنجره نشست. اتوبوس تقریبا خالی بود. تنها ۷ نفر در آن بودند. دوباره اتوبوس به راه افتاد. سرش را به شیشه تکیه داد و به بیرون چشم دوخت. ساختمان ها یکی یکی از جلوی چشمش کنار زده می شدند. سردی شیشه صورتش را قلقلک می داد. دستانش را به صورت ضربه دری قرار داد تا کمی خود را گرم کند. سرمای نشسته بر روی صندلی و شیشه را که تا اعماق پوستش درحال نفوذ بودند، احساس می کرد. پس از توقف در چندین ایستگاه، در نهایت با توقف در ایستگاه نزدیک به دانشگاه پیاده شد. از دور جمعیت کمی را می دید که درحال ورود به محوطه دانشگاه بودند. کمی بند کوله پشتی را تنظیم کرد و به راه افتاد. جوّ و فضای دانشگاه مانند همیشه بود؛ سرد، شلوغ و با کمی احساس صمیمیت. اما نه برای او!.
مانند همیشه بی درنگ به سمت اولین کلاس امروزش راه افتاد. به محض رسیدن به در اتاق در کنار چارچوب در توقف کرد و نگاهی کوتاه و اجمالی به داخل کلاس انداخت. تقریبا اکثر هم کلاسی هایش آمده بودند. ایوان نیز آمده بود و در کنار جای همیشگی ای که او می نشست، نشسته بود. می خواست راهش را کج کند و جای دیگری بنشیند؛ اما دلش مخالف خواسته او بود. نفسی عمیق کوتاه سر داد و به پیش او رفت. زیر لب سلام ضعیفی کرد که به سختی به گوش ایوان می رسید؛ سپس در کنار او نشست و کوله پشتی اش را بر روی نیمکت قرار داد. ایوان با لبخند روی به او کرد و سلام واضحی بر لب آورد. _سلام، حالت چطوره؟.
درحالی که خود را مشغول خارج کردن کتاب و مدادش کرده بود جواب داد. _خوبم ممنون!، خودت چی؟. ایوان با همان نقاب لبخند بر روی چهره اش جواب داد. _منم عالی!. ایوان حالت نشستن اش شیفته تر شد. چانه اش را به دست راستش تکیه داد و کمی به سمت او متمایل شد. تمامی حرکات او را با نگاهش زیر نظر گرفته بود. از کوچک ترین حرکت انگشتان او تا یک دانه پلک بر روی چشمش. _نظرت چیه که عصری باهم بریم بیرون؟. _خیلی ممنون ولی کار دارم بچه لوس. از این حرف او چشمانش را چرخاند، هرچند که به جای دلخوری تمسخر در چهره اش نمایان بود. با کنجکاوی درحالی که حالا خود را با خودکارش مشغول کرده بود پرسید. _چه کار مهمیه که منو رد می کنی؟.
پس از قرار دادن کتاب و مداد زیپ را در یک حرکت سریع بست و جواب داد. _یک کار شخصی. ایوان کلافه نفسی بیرون داد و حالت چهره اش ناامید شد و تسلیمانه گفت:_باشه پس هروقت که کاری نداشتی باهم می ریم بیرون. رفتار سرد دختر او را واقعا اکثر اوقات آزار می داد؛ ولی با این وجود قادر به بی خیال شدن نسبت به دوستی با او نبود. خصوصا الان که دیگر درهای قلبش را برای او باز کرده بود. مجبور بود مانند یک پروانه که با وجود دانستن اینکه گرمای شمع عامل م.ر.گ اوست ولی با این حال به دور او می چرخد؛ بسوزد و با او بماند تا هنگامی که این ع.ش.ق یک طرفه او را از پا در بیاورد.
با ورود استاد روی از او کم کم برگرداند و توجه خود را معطوف به درس کرد هرچند که گهگاهی نگاهی کوتاه از گوشه چشم به او می انداخت. دختر در اکثر وقت کلاس مشغول نکته برداری در دفترش بود. موهای بازش را گهگاهی پشت گوش می انداخت اما دوباره رها می شدند. دلش می خواست موهای طلایی و ابریشمی او را لمس و در میان سلول های دستش احساس کند. صورتش را درون آن ها فرو ببرد و ببوید؛ چنان که تا اعماق ریه هایش احساسش کند. اما ناتوان بود. به ناچار خود را از انجام این کار بازداشت. اما پس از اتمام کلاس دل به دریا زد و مچ دست او را گرفت. با خود با سرعت از کلاس خارج کرد. دختر از این حرکت ناگهانی ناتوان و متعجب به او نگاه می کرد. فقط نگاه می کرد که او را به کجا قرار است بکشاند. همراه او از راهروها، پله ها، کلاس ها رد می شد.
در نهایت خود را در کنار کافه دید. ایوان دست او را رها کرد و داخل شد. خیلی زود با دو ماگ کاغذی قهوه و یک بسته کش مو به پیش او آمد. با چشم و ابرو به میز و صندلی ای خالی در جلوی کافه اشاره کرد که بنشیند. به ناچار نشست. ایوان ماگ ها را بر روی میز قرار داد و یک کش از بسته کش مو جدا کرد و مابقی بسته را درون دست او قرار داد. _برای خودت خریدم، حالا پشتت رو بهم کن تا موهاتو ببندم. از این حرکت فقط با چشمانی گرد از تعجب به او نگاه می کرد. ایوان وقتی دید که همچنان نشسته است صندلی او را چرخاند و پشتش را به سمت خود قرار داد. یک صندلی در پشت سر او قرار داد و نشست. به آرامی با دست شروع به باز کردن گره های آزاد موهای او کرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی