
کتاب خود نوشت

شب را در پارک روی صندلی های سفت و سخت به پایان رساندند و با اینکه تابستان نسبتا گرمی بود صندلی ها یخ بودند . صبح از خواب بیدار شدند و تصمیم گرفتند از هم جدا شوندو هر کدام سرکاری بروند و شب همدیگر را در پارک ملاقات کنند راوین در راه خودش به یک کتاب فروشی برخورد که نیاز به یک شاگرد داشت و از انجایی که راوین کتاب خیلی دوست داشت وارد کتاب فروشی شد.

.سلام پیرمردی قد خمیده با عینکی دایره ای شکل و عصایی چوبی درست وسط مغازه ایستاده بود و به کتابی خیره شده بود . وقتی صدای راوین را شنید سرش را بلند کرد و گفت: .سلام پسر جان چه میخواهی؟ .برای اگهی کار امدم. .اممم.. نوشتن بلدی؟ .بله! .خواندن چه؟ .بله! .پس میتوانی کارت را از همین الان شروع کنی! .الان! .بله الان این جارو را بگیر و با این شروع کن! .جارو؟ .بله با جارو تمیز کاری میکنند مگه نه؟

رایین چندین جا برای کار سراغ گرفت اما ان روز نتوانست کار پیدا کند و شب به همان پارک که قرار گذاشته بودند رفت و دوباره همان جا شب را پشت سر گذراندن ۲ روز به همین روال گذشت و بلاخره رایین هم موفق شد در یک شرکت که حقوق خوبی هم می داد به عنوان نگهبان کار کند پس به پارک رفت و به راوین اطلاع داد و گفت : بیا شب ها را در اتاقکی که برای نگهبانی به من داده اند بمانیم. راوین از پیشنهادی که رایین داده بود خوشش امد و با او موافقت کردند و چند ماهی را انجا گذراندند

شهریور از راه میرسد شهریوری گرم و دلچسب اما نگرانی ها تازه شروع میشود . -رایین خبر داری که شهریور شده؟ -اره که چی.؟ - اممم خب بعد شهریور هم مهر میاد دیگه. رایین تکانی به خودش داد و در جایش غلتی زد و رو به راویین کرد و گفت : -چشم بسته غیب گفتی؟ -چرا منظورم را نمی فهمی ؟ مدرسه ها شروع میشه اما ما هنوز به اندازه ای پول جمع نکردیم که بتوانیم هر دو در مدرسه ی غیر دولتی ثبت نام کنیم تازه ورود به مدرسه ی دولتی هم خیلی سخت است و خب ما هر چقدر هم غذا کم بخوریم هم نمی توانیم کاری بکنیم . - واقعا فکر کردی داداشت میزاره ی همچین اتفاقی بیفته؟ بعدشم مگه ما چقدر میخوریم که کم هم بکنیم الان چند وقته که غذامون فقط نون و پنیر بوده تازه گاهی وقت ها فقط نون خالی برای خوردن داریم! پس فقط بسپارش به من یه فکر هایی دارم. الان هم بگیر بخواب که خیلی خستم .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)