
چند قسمت داستان

پسر مو حنایی توی درگاه می ایستد:«تو برای انتقام اینجا آمدی نه آواز!»دخترک با قیافه ی جدی،اخم میکند:«تو هم برای به هم ریختن اعصاب من آمدی،نه کمک کردن»پسر مو حنایی جلوتر میاد.دخترک از ترس عقب میرود،کمر دخترک به دیوار برخورد میکند:«فکر نکن دوستیم و میتوانی هر رفتاری باهایم داشته باشی.ما فقط هدف مشترکی داریم!متوجه شدی؟»دخترک سرش را حرکت میدهد:«ببخشید»

پسر مو حنایی عقب تر میرود.صدای پسر مو حنایی به محکمی سیلی به گوش دخترک خورد :«باید بریم»دخترک سرش را حرکت میدهد و پسر حنایی از آنجا دور میشود.دخترک از دستشویی بیرون میاد و به سمت کمد وسایل اش میرود یک لباس نسبتا گشاد می پوشد که خاکستری هست،شلوار مشکی و کمربندی که به جز خنجر سطح a،چند خنجر ساده را توی خودش جای داده.از اتاق اش بیرون میاد و توی سالن زندان قدم میزند.یک صدا ولی نه صدای پسر مو حنایی و مرد چشم مشکی.این صدا،مثل کیک سوخته ای که به سینی فر چسبیده باشد،تلخ و خشک بود.

صدا نزدیک تر شد و ناگهان ایستاد.چهره ی پسری با چشم های زیتونی و قد کوتاه مشخص شد،با صدای خشک اش حرف زد:«پس تو فاضله ای!»کلمات طوری بیان می شدند که انگار مثل سیب زمینی سرخ کرده روی توری پهن شدند و احساسات از آنها مثل روغن بیرون رفته است.فاضله نگاهی به پشت سرش کرد،پسر ایستاده بود.پسر چشم زیتونی:«این زندان مال منه،من پسر محقق ام،کسی که نیلا را کشت.همراهم بیا»

فاضله نزدیک خانه ی پدر و مادرش در حال گشت زدن بود،پسر مو حنایی و پسر محقق در زندان حضور داشتند که در صورت لرزم برای کمک بیایند.صدای خش خش یک کفش از توی کوچه ی اصلی آمد و وارد کوچه ی فرعی شد،نفش چهار نفر حبس شد و دست به شمشیر شدند.آنجا یک دختر با چشم های آبی حضور داشت.صدای دختر چشم آبی به محض ورود به کوچه فرعی بلند شد:«دوباره تو؟»دخترک عاطفه بود و این دفعه ی دومی بود که جسم نیلا را می دید:«تو اینجا چی میخوای؟»

عاطفه چند لحظه ی بعد وقتی به خودش آمد که ذهنش جلوتر رفته بود.اولین ایده در مورد آن جسم نیلا این بود که میخواهد خانواده ی فاضله را بکشد.دست عاطفه شروع به لرزیدن میکند و پاهایش مثل درخت به زمین می چسبد.فاضله با چشم های که هنوز کمی قرمز هستند به عاطفه نگاه میکند.سکوت بین فاضله و عاطفه ثابت است،بعد از ظهر هست و خانه ی عاطفه کمی دور تر.عاطفه شجاعت اش را توی دست های مشت شده جمع میکند و شروع به دویدن میکند.

با سرعت از کوچه ی فرعی دور میشود و درست پشت سر عاطفه یک سایه شروع به حرکت میکند.سایه ای که چیزی بیشتر از یک بازتاب نور به نظر میاد.فاضله مثل مادری که فرزندش اش را گرفتند،نگران به سمت خیابان اصلی قدم برمیدارد.درست روی به روی دخترک،یک مرد عینکی ظاهر میشود.:«عصر به خیر »عینکش را روی بینی اش به عقب هل میدهد و چشم های قرمزش معلوم میشود.مرد عینکی:«متاسفانه یا خوشبختانه شما نمیتوانید برگردید و نمیتوانید هم به جلو بیاید.ولی اگر من جای شما بودم،آن دختر کوچولو را رها میکردم چون ارزش مادرم از آن بیشتره»

دخترک خنجر سطح a را از کمربند اش بیرون میارد.مرد عینکی به دخترک حمله میکند.ضربات مرد عینکی غیر قابل پیشبینی و تقریبا از نقاط کور زده میشود.فاضله به خاطر ضربه ی پای به صورتش عقب میرود.صدای شکسته شدن شیشه ی خانه میاد،فاضله نا خود آگاه به سمت خانه حرکت میکند.مرد عینکی:«دنیای درونی» یک چشم بزرگ با عنبیه ی قرمز و درخشان زیر پای دخترک قرار میگیرد.درخشش قرمز لرزه ای به بدن دخترک می اندازد.چند لحظه ی بعد زیر پای دخترک مثل ساختمانی سست خالی میشود.دخترک با کمر در جنگلی پر از تار عنکبوت ظاهر میشود که مه گرفته است و بوی خون میاد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت؟