
چند قسمت داستان

زمان حال)فاضله یک خنجر معمولی را توی دست اش حرکت میدهد. به یک آدمک چوبی حمله میکند،ضرباتی مبتدی به آدمک میزند. با اینکه ضربات مبتدی هستند چوب های بدنه ی آدمک از هم جدا میشوند.دخترک کمی آب روی سرش میریزد چون این تاثیر یک هفته تمرین بدون وقفه است.چند لحظه ی بعد دخترک روی یک صندلی می نشیند که نفسی تازه کند.نیوان را می بیند در حالیکه دست به سینه به دیوار تکیه داده:«خوبی؟»

دخترک سرش را به علامت تایید حرکت میدهد:«من میترسم که مادرم توی ماموریت بمیرد، غمگینم چون لیا را از دست دادم.عصبی ام چون باید بجنگم»دخترک شروع به گریه میکند و در حال نفس نفس زدن به نیوان نگاه میکند:«حتی کسی کنارم نیست که بهم دلداری بدهد»

چشم های دخترک از گریه قرمز میشود و احساسات ای که قلب اش را پر کرده بیرون میریزد.نیوان چانه ی دخترک را میگیرد.با دست های سردش دخترک را مجبور میکند که به چشم هایش نگاه کند.نیوان با صدای نسبتا جدی و کمی دلسوز:«تو تنها کسی نیستی که توی این سن مجبور بوده بجنگد!»

دخترک شکه شده به نیوان نگاه میکند و با لکنت صحبت میکند:«یعنی،شخص دیگه ای درست توی هفت سالگی دچار این مشکل شده؟»نیوان سرش را حرکت میدهد.:«دوست من،اسمش آراد بود.آن میخواست انتقام یک دختر کوچولوی چشم عسلی را بگیرد»دخترک سرش را حرکت میدهد :«درسته پسر مو حنایی»نیوان با دقت کلمات را انتخاب میکند:«آراد توی هفت سالگی ج»»ان اش را حتی از دست داد،آن پسر مو حنایی روح پدرش هست و جسم آراد.. میدانی؟مادر آراد هم بعد از کش»»ته شدن پسرش کش»»ته شد»

نیوان به دخترک نزدیک تر میشود و دستش را میگذارد روی شانه ی دخترک..:«به نظرت احترام میگذارم چون آسان نیست،ولی این چیزی هست که باید انجام بشود برای آرامش»اشک های بیشتری صورت دخترک را می پوشاند.نیوان به موهای خاکستری دخترک نگاه میکند و بعد صورتش را برمیگرداند.عقب میرود:«وقتی نیلا کش»»ته شد،پسر عمو به پیش پدرم آمد.آن گفت قات»»ل نیلا در ازای صلح بین پسر عمو و پدرم..ولی پدرم قبول نکرد و اینطور پدرم توسط پسر عمو آن به قت»»ل رسید»

دخترک با چشم های گرد شده به نیوان نگاه میکند،انگار از وحشت اشک توی چشم اش خشک شده.دخترک نفس عمیقی و از جای اش بلند میشود،نیوان عقب تر میرود.بعد از چند لحظه اشک از چشم دخترک سرازیر میشود:«من ن»م»ی»م»ی»ر»م مگر اینکه مطمئن بشم پسر عمو مر»»ده»

نیوان با اطمینان به دخترک نگاه میکند و غیب میشود.دخترک به دستشویی میرود،خم میشود و کمی آب به صورت اش میزند.به خودش نگاه میکند.چشم هایش از شدت گریه پف کرده و قرمز به نظر می رسند،توی آینه لبخند میزند.قطرات آب به آهستگی از صورت فاضله به سینک سقوط میکند.آینه با سکوت اش اعمال دخترک را تحسین میکند.دخترک می ایستد و شروع به خواندن میکند،صدای ظریف دخترک در سالن خالی می پیچد و منعکس میشود.دخترک وقتی به خودش میاد که شعر تمام شده و صدای قدم زدن پسر مو حنایی میاد.انگار شمشیر هایی متحرک در حال نزدیک شدن هستند.کمی از سینک فاصله میگیرد و نگاهی گذرا به سرامیک های کدر میکند
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولل
عالی بود 🐻🍬 منتظر قسمت بعدم 🐻🍬
عالییی بودد
داستانت یه جور دیگه قشنگه🛐🛐🛐🛐🛐
حیح..
نظر لطفته..:)