
خوب امید وارم از این فصل رو دوست داشته باشید دوستان گلم😎😎😎😎😂😂😂😂🧒🧒🪶🪶🪶🐆🐆🐆🐆🐅🐅🐅🦊🦊🦊🦊🐺🐺🐺

فصل هفتم: شب مهتابی در معبد توکیو و دختری با گوشهای روباه یک هفته قبل از ملاقاتهای عجیب و غریبشان با الههها و سفر ناگهانی به توکیو، شب در اطراف معبد باستانی در حاشیهی شهر، چادری از تاریکی و مه غلیظ گسترده بود. داروین، با آن کلاه کابویی همیشگی بر سر و تلفن همراهش در دست، با قدمهای بلند در محوطهی خلوت قدم میزد. او برای جذب فالوورهای بیشتر در تیکتاک، تصمیم گرفته بود یک ولاگ زنده از این مکان وهمآلود تهیه کند. با وجود ظاهر شجاع و خونسردش، سایههای بلند و صداهای خش خش برگها زیر پایش، حس ناآشنایی از ترس را در دلش زنده میکرد، اما او مصمم بود تا تصویر یک ماجراجوی بیباک را از خود به نمایش بگذارد. ناگهان، نوک کفشش به یک طناب نازک گیر کرد که در میان علفهای هرز پنهان شده بود. با یک صدای «تق» خفیف، طناب پاره شد و بلافاصله، سکوت شب با یک صدای خشدار و ترسناک در هم شکست. داروین با وحشت سر چرخاند و در میان مه غلیظ، دو چشم درخشان طلایی را دید که هالهای قرمز رنگ اطرافشان میدرخشید. نفس در سینهاش حبس شد و بدون لحظهای درنگ، پاهایش او را با سرعتی باورنکردنی از آن مکان دور کردند. یک هفته از آن شب پردلهره گذشت. حالا داروین با دهانی باز و چشمانی گرد شده به زارگ خیره شده بود که در وسط خیابان شلوغ توکیو، درست جلوی چشمانش، از قامت یک دختر پانزده ساله با موهای سفید و چشمان قرمز، به یک گرگ سیاه عظیمالجثه تبدیل شد. او به اطراف نگاهی انداخت، اما به طرز عجیبی هیچکس دیگری به این دگرگونی توجه نمیکرد. مردم با بیخیالی از کنارشان رد میشدند، غرق در افکار و روزمرگیهای خود.

داروین با عجله به سمت رادوین رفت و بازویش را کشید. «رادوین! اون الان تغییر شکل داد! تو هم دیدیش؟» رادوین با چهرهای جدی اما با لحنی که ته آن رگهای از شوخطبعی پنهان بود، گفت: «داروین، اگر یک کلمه از این موضوع به کسی بگی، خودم با همین دستهام خفت میکنم.» داروین دوباره با نگاهی ناباورانه به اطراف خیره شد. «این خیلی عجیبه... پس چرا هیچکس نفهمید؟ اصلا انگار کسی تو رو هم ندید!» او با هیجان به سمت زارگ که حالا دوباره به شکل دخترک پریدهرنگ درآمده بود، رفت و با صدایی بلند پرسید: «ببینم! تو یوکای هستی؟» زارگ با ابروهایی درهم کشیده جواب داد: «نه! چطور مگه؟» داروین با لحنی که انگار یک راز بزرگ را کشف کرده باشد، گفت: «خوب معلومه! وقتی اون شکلی شدی، هیچکس تو رو ندید!» زارگ لحظهای فکر کرد و سپس گفت: «آها! حالا منظورت رو فهمیدم. خب، این دو تا قانون خیلی ساده داره. اول اینکه باید باور داشته باشی تا بتونی ببینی. و دوم اینکه اگر هم باور نداشته باشی و از نزدیک ببینی، دیگه میتونی ببینیش.»

داروین با چشمانی که از شادی و هیجان برق میزد، گفت: «میشه دوباره تغییر شکل بدی؟ فقط یه بار دیگه!» زارگ با کمی عصبانیت جواب داد: «من محافظ رادوین هستم، نه یک شعبدهباز!» داروین زیر لب غرغر کرد: «بیجنبه... صبر کن ببینم! گفتی محافظ رادوین؟ اونوقت چرا...» او نگاهش را به رادوین دوخت. «ببینم رادوین! چیکار کردی که همه افتادن دنبالت؟» داروین خندهای عصبی و آمیخته با ترس سر داد. «قسم میخورم هیچکاری نکردم!» داروین یک ابرویش را بالا انداخت و صدایش را کمی بلندتر کرد: «آهای مردم! رادوین اینجاست!» ناگهان، موجی از جمعیت، بهخصوص نوجوانان، با هیجان به سمت رادوین هجوم آوردند. لقبهای مختلفی از میان جمعیت به گوش میرسید: «خدای تکنولوژی! نابغه! اسطوره!» هرکدام چیزی میپرسیدند یا حرفی میزدند.

داروین با خنده گفت: «میگی کاری نکردی؟ معروفت خیلی بیشتر از این حرفهاست!» یکی از نوجوانان از میان جمعیت پرسید: «درسته که داشتی اختراع میکردی زخمت روی پیشونیت ایجاد شد؟» دیگری گفت: «درسته که توی یازده سالگی این کارو انجام دادی؟» سومی پرسید: «ببینم، تو هم مثل زکریای رازی دو ماه موقتی بیناییت رو از دست دادی؟» رادوین با صدایی که از عصبانیت میلرزید، رو به داروین گفت: «فقط بذار از اینجا برم بیرون... خودم خفت میکنم!» سپس رو به جمعیت کرد و با صدایی گرفته گفت: «ببخشید... ام... اوم...» او نمیتوانست در آن شلوغی تمرکز کند و کلمات در گلویش گره میخورد. همهاش «منو من» میکرد و نمیدانست چه بگوید. ناگهان، جرقهای در ذهنش زده شد. مثل همیشه، وقتی فکری هوشمندانه به سرش میزد، با دست چپش یک بشکن زد و با صدایی بلند و رسا گفت: «خودشه!» این حرکت ناگهانی، توجه حیرتزدهی مردم ژاپن را به خود جلب کرد. رادوین به داروین اشاره کرد و گفت: «داروین میتونه به سوالات شما پاسخ بده! چون من نمیدونم چی باید بهتون بگم.»

داروین با خنده گفت: «این همیشه طفره میره!» بعد از حدود نیم ساعت، کمکم جمعیت پراکنده شدند و مردم به کارهای روزمرهشان بازگشتند. اما در میانهی جمعیت، یک دختر هجده ساله مرموز با شنل سیاه کلاهدار دیده میشد. شنلش کهنه به نظر میرسید و کلاه آن طوری روی سرش افتاده بود که فقط کمی از موهای سیاهش بیرون زده بود. قدش تقریباً هماندازه داروین بود و چهرهاش ترکیبی از ویژگیهای چینی و کرهای را نشان میداد. او به رادوین و همراهانش نزدیک شد و با صدایی آرام گفت: «بهتره بیاید جایی که میگم. نگران نباشید.»

رادوین، داروین و زارگ به همراه دختر مرموز به راه افتادند و به کوچهای قدیمی و خلوت رسیدند. در حین راه، داروین کنجکاوانه پرسید: «ببینم، اسمت چیه؟» دختر جواب داد: «اسمم میگل هستش.» داروین با تعجب گفت: «چرا اسمت انقدر شبیه به اسم اون موجود افسانهای اساطیری هست؟ خیلی عجیبه!» میگل پوزخندی زد و وقتی مطمئن شد که در یک جای خلوت هستند، کلاه شنلش را از روی سرش برداشت. در روشنایی کم کوچه، گوشهای روباهمانند نارنجی و دم نارنجی او نمایان شد. «هوم... درست حدس زدی، پسر.» ناگهان، میگل به همان موجودی که یک هفته پیش داروین در نزدیکی معبد دیده بود، تبدیل شد: موجودی با خز سفید پفکرده که بدنش شبیه به سمور دریایی کشیده بود، صورتی ترکیبی از سمور دریایی و روباه، دمی دراز و اسبمانند و چشمانی که هالهای قرمز آنها را احاطه کرده بود. علامت سوال قرمزی روی پیشانیاش میدرخشید که چهار علامت تعجب کوچک دور آن قرار داشت. میگل با یک حرکت سریع، پنجهاش را روی قفسهی سینهی داروین گذاشت، فشاری که استخوانهایش را خرد نکرد، اما درد و وحشت را به جانش انداخت. «اول از تو شروع میکنم به کشتنت.»

زارگ بلافاصله تغییر شکل داد تا از داروین محافظت کند، اما وقتی دید آسیبی جدی به او نرسیده، دوباره به شکل دختر پانزده ساله برگشت و با نگرانی به میگل نگاه کرد. داروین با صدایی که سعی میکرد نلرزد، گفت: «من میدونم چرا تو از انسانها متنفری. پیشینهات رو توی کتاب خوندم. تو قبلاً یک یوکای روباه نه دم بودی، درسته؟» میگل کمی آرام شد، اما هنوز حالت تهدیدآمیزی داشت. داروین ادامه داد: «بعضی از گونهی ما انسانها هشت دمت رو قطع کردند و به خاطر همین الان به ظاهر ناقصی میتونی تغییر شکل بدی. اما من قول میدم که اینجوری نیستم.» میگل دوباره به حالت دختر هجده ساله در آمد و با چشمان باریک شده گفت: «آره؟ تو اونجوری نیستی؟ ثابت کن.»

داروین کلاه کابوییاش را از سر برداشت و روی سر میگل گذاشت. «اینجوری دیگه گوشهات مشخص نمیشه.» میگل لبخند محوی زد و دوباره تغییر شکل داد. این بار هم به همان موجود ترکیبی تبدیل شد، اما کلاه قهوهای کابویی به اندازهی سر بزرگش شد و گوشهای سفیدش از داخل آن بیرون زد. وقتی دوباره به شکل انسان برگشت، کلاه به اندازهی معمولش کوچک شد و گوشهایش زیر آن پنهان شدند. «آره... مشخص شد... تو اونجوری نیستی. و من قرار نیست کسی رو بکشم که من رو هفته پیش آزاد کرده... جایی که ده هزار سال اونجا به خاطر هیچی زندانی شده بودم.» میگل به سمت رادوین رفت. «خبرها خیلی زود میپیچه. اون ماشین زمانی که ساختی کجاست؟» داروین با کف دست به پیشانیاش زد. «من یه کاری کردم... معلوم نیست الان چی میشه. آخه اون اصلا ماشین زمان نیست! یک دستگاهیه که قراره وسایل یا تکنولوژی قدیمی رو بر اساس سیلیکون و تغییر اتمی ماده، اون رو تغییر بده و با هوش مصنوعی و تغییر آب و هوایی اون رو به دستگاه پیشرفته تبدیل کنه!» ناگهان جرقهای در ذهنش زد. «چرا از اول بهش فکر نکردم؟ من داشتم مسیرو درست میرفتم! فقط برای اجرا کردنش اشتباه بود! درسته! باید ساختار اتمی اون رو مثل ساختار مایع تغییر کنه!» او سریع دفترچه یادداشت کوچک بچگیاش را از کولهپشتیاش بیرون آورد و شروع به کشیدن طرحی کرد. «آخه با ۹ هزار دلار که نمیشه وسایل اون رو خرید!» داروین به پشت رادوین زد. «نمیدونم ۹ هزار دلار رو از کجا آوردی، ولی فکر من اینه که یک جام طلای باستانی رو از معبد سیکونا ژاپن بدزدیم که پولش در بیاد!» میگل از این پیشنهاد خوشحال شد. «هوم... خوشم اومد.» رادوین گفت: «من چیزی رو نمیدزدم!» داروین گفت: «انقدر احمق نباش! ما فقط اون رو از جنازه میدزدیم و به مردم ژاپن میدیم و در ازای پولش، وسایل مورد نیاز جنابعالی رو میخریم! دو میلیون دلار... در واقع حدود ده هزار یورو ژاپن!» رادوین در فکر فرو رفت. «هوم... حالا که بهش فکر میکنم... ایدهی بدی نیست.» داروین با لبخندی شیطنتآمیز گفت: «پول درآوردن کمی تجارت و کمی فریبکاری هم نیاز داره. این قانون اساسی تجارته!» میگل که به خاطر نقص در قدرتش و دلیل از دست دادن هشت دمش به موجود ترکیبی یوزپلنگ و اسب تبدیل شده بود – یک یوزپلنگ زرد با یال و دم سفید و سُم اسبمانند که گوشهایش از کلاه قهوهای کابویی بیرون زده بود – به داروین گفت: «از تو خوشم اومده! بیا سوار پشتم شو، سریع میرسونمتون اونجا!» زارگ هم به یک جگوار سفید بدون خال چشم یاقوتی قرمز براق تبدیل شد و رادوین سوار پشتش شد. هر چهار نفر، با یک حرکت جادویی، تلپورت شدند، غیب شدند، ناپدید شدند و در هوا محو گشتند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود و واقعا واقعا خوشم اومد و عالی بودی. راستی فردا میتونیم داستان رو ادامه بدیم، ببخشید که منتظر موندی. توضیح میدم بهت
عالی بود 🤍
اولین کامنت اولین لایک جهت حمایت ✨❤️
ممنون نظر لطفتونه
خواهش ❤️✨