
قسمت هفتم فصل دوم...
شرط او برایش خواسته بسیار زیادی بود، یک شب کامل در پیش فردی که نمی شناسد و اتفاقات نامعلومی که در پیش رویش قرار بود باشند. آیا آزادی کیل ارزش فدا کردن خودش به مدت یک شب در کنار فردی که همیشه در تلاش برای فرار از او بود داشت؟. کاملا ساکت و سردرگم شده بود. ترس از اتفاقات احتمالی نیز مانند بختک بر جانش افتاده بود. نگاهش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. باید زود تصمیم می گرفت و جواب نهایی را بیان می کرد. خواهش های استیسی و کیل دوباره در ذهنش تداعی شدند. همچنین چهره های ملتمسانه و پریشانشان. مرد همچنان منتظر به او چشم دوخته بود. به ناچار درخواست او را قبول کرد و جواب نهایی اش را بر زبان آورد. _هرچی که تو بگی، فقط حق نداری زیرش بزنی. از این جواب، مرد نیشخند رضایتمندانه ای بر روی لبش نقش بست. بالاخره به جوابی که دوست داشته بود رسیده بود. به سمت او قدمی برداشت و صاف ایستاد. _نگران نباش رز کوچک من، بهت اطمینان میدم که خواسته ات برآورده بشه. سپس دست او را گرفت و درحالی که همچنان به چشمان او نگاه می کرد، خم شد و بر پشت آن ب.و.س.ه ای آرام کاشت. گرما و گز گز شدن را از پشت آن ماسک پارچه ای بر روی پوستش احاساس می کرد. چنان مرد به او نگاه می کرد که گویا مانند یک حیوان درنده قصد ش.ک.ا.ر او را دارد. چشمانش مانند چشمان گرگی ک.ش.ن.د.ه و پر از احساس مالکیت بود.
با نگاه کردن به آن چشمان هجومی از احساساتی همچون خجالت، ترس، قدرت، ناتوانی در قلبش شروع به ولو رفتن کرد. البته چیز دیگری در آن چشمان مشاهده می کرد، چیزی که بارها از او دیده بود؛ احساس امنیت. مرد به آرامی دست او را رها کرد و به حالت اولیه اش بازگشت. _پس شبت خوش رز کوچک من، به زودی تا قبل از فرداشب اطلاعات جایی که باید بیایی رو در اختیارت قرار میدم. بدون آنکه منتظر شنیدن حرفی از او باشد به سمت موتورش رفت. پس از سوار شدن و بستن کلاه با سرعت انجا را ترک کرد. دوباره با جنگل تنها شد. نگاهی به پشت دستش انداخت. هنوز آن گرما را در سلول های پوستش احساس می کرد. از فکر کردن به آنچه که قرار بود پشت سر بگذراند هیجان و اضطراب دوباره به سراغش آمد. قلبش دوباره مانند گدازه های داغ به جوش و خروش افتاد. دوباره احساس نیاز به آن قرص های آرام بخش درونش بیدار شد. باید زود قبل از آنکه این گدازه ها جانش را بسوزانند آن ها را مصرف می کرد. با عجله سوار بر ماشین شد و به سمت خانه به راه افتاد. در طول مسیر با دست قفسه س.ی.ن.ه اش را برای آرام کردن این هیجان و اضطراب به آرامی ماساژ می داد. به محض رسیدن به خانه به سمت طبقه بالا دوید. با رسیدن به اتاقش به سمت کشوی میز آرایشی اش رفت و با عجله سر قوطی را باز کرد و یک قرص بالا انداخت. پس از قورت دادن آن نفسی عمیق کشید. به آشپزخانه رفت و لیوان آبی سر کشید.
لیوان را نسبتا محکم بر روی سطح سرامیکی اپن قرار داد و با پشت دست مقدار آبی که در اطراف دهانش نشسته بود را پاک کرد. نگاهی به انعکاس تصویر خود بر روی شیشه پنجره کرد. از این اوضاع وضعیت روحی و روانی اش رو به افول بود. به شدت اکنون احساس نیاز به یک آ.غ.و.ش امن داشت که از شر تمام این اتفاقات به آن پناه ببرد. اما اکنون تنها خودش بود و انعکاسش و سایه اش. شاید تنها چیزی که داشت بالشتش بود تا به آ.غ.و.ش بکشد. تنها یارش در روزهای سخت نوجوانی اش که اکنون به او نیاز پیدا کرده بود. کم کم چراغ ها را خاموش کرد و به اتاقش بازگشت. پس از پوشیدن لباس راحتی و مسواک زدن خود را بر روی تخت انداخت و بالشت نرم و راحتش را به آ.غ.و.ش کشید. در دل آرزو می کرد که ای کاش این بالشت بروس بود که در آ.غ.و.ش امنش پناه می گرفت. اما این فقط یک آرزو بود. یک آرزوی غیرقابل تحقق و دور از دسترس. قبل از آنکه ابر سیل آسای غم و اندوه بر سرش ببارد چشمانش را بست تا به خواب برود. صبح بر خلاف روزهای دیگر احساس خستگی نابسامان و زیادی بر او غلبه کرده بود و تا قبل از ظهر تماما در خواب فرو رفته بود. پرده های کشیده شده اتاق نیز نقش پررنگی در این باره داشتند که نمی شد آن را نادیده گرفت.
بالاخره هنگامی رسید که از خواب زیاد خسته شد. چنان که بدنش از درد به او می نالید و مانند مادری غرغرو بر سرش فریاد می زد. به آرامی بدن خسته اش را نشاند. موهای همیشه صافش وز و ژولیده شده بودند. چنان در بدنش احساس خستگی می کرد که گویا یک ربات روغن کاری نشده است. دست به کمر شد و کمی بدنش را کش و قوس داد. با هر حرکت صدای شکسته شدن قولنج استخوان هایش به وضوح می شنید. خمیازه ای کشید و دستانش را در هوا بالا گرفت و کمی کش داد تا خستگی نشسته شده بر روی آنان بریزد. همین گونه که دستانش را نگه داشته بود با خماری کمی سرش را کج کرد و به انگشتانش چشم دوخت. او آدمی بود که در هر چیزی جذابیتی می دید. حتی در ساده ترین جزییات یک چیز؛ حتی اگر انگشتان دست خودش باشد. ملحفه را کنار زد و کف پای ب.ر.ه.ن.ه اش را بر روی کف تخته ای سرد قرار داد. نگاهی به ساعت دیجبتالی بر روی میز آباژور انداخت. ساعت بیست دقیقه مانده به ۱۲ را نشان می داد. ناگهانی چشمانش گرد شد. گویا که چیزی به یادش آمده باشد. اوه بله! درساز قرار بود برای تعمیر در اتاقش بیاید. با عجله دمپایی اش را پوشید و به سمت توالیت دوید. با سرعت هرچه تمام مشغول آماده می شد.
درست قبل از زنگ خوردن در خانه یک تست با روکش شکلات خورد. هنگامی که صدای زنگ آیفون بلند شد فوری دوید و در را باز کرد. در ساز که آمده بود یک مرد جوان با ته ریش و سبیلی کوتاه بود. از دیدن او تعجب کرد. گمان می کرد فردی که به او قول داده بود بیاید. با کمی اخم بر ابرو و کنجکاوی پرسید. _سلام ببخشید ولی مگه قرار نباید آقای سالین خودش برای تعمیر بیاد!؟. مرد کمی کلاهی که سرش بود را جا به جا کرد و جواب داد. _خب! آقای سالین براشون کاری پیش اومد و من رو فرستادند. _میشه اسمتونو بدونم؟. مرد جوان با کمی لکنت نگاهش را به گوشه ای انداخت و پس از کمی فکر فوری گفت: _سورب هستم سورب لیه. تاحالا چنین اسم عجیبی به گوشش نخورده بود با تعجب نام و فامیلی او را تکرار کرد. _سورب لیه؟ تاحالا چنین اسمی نشنیدم، اسمت کجائیه؟. _خب...روسی چون مادربزرگم عاشق اسم قدیمیه برام اینو انتخاب کرد تو بچگی. به نشانه متوجه شدن سرش را به آرامی تکان داد. _خب بفرمایید داخل، دری که خرابه طبقه بالاست. از جلوی در کنار رفت تا مرد جوان وارد شود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اول؟!