آن طرف دیوار، زندگی ای دیگر پنهان استp2

این رمان درباره ی خانواده ی ولدمورته، لطفا دوست ندارین هیت ندین، زحمات زیادی پای این پست گذاشته شده. بریم سر رمان:

چهار سال بعد سال دوم امی و ایمی که شروع شد، پسر دوم هری پاتر و پسر مالفوی به هاگوارتز اومدند و اسلیترینی شدن! سال پنجم امی و ایمی هم که شروع شد، آلبوس(پسر پاتر) و اسکورپیوس(پسر مالفوی) غیبشون زد. هیچ جایی نبودند!. آخر سال هم در روزنامه خبری عجیبی بود:

«خبر فوری» گزارش شده توسط هری جیمز پاتر.پاتر میگوید:«پسر من و پسر مالفوی، آسیب جدی دیدند توسط فرزند ولدمورت!» آلبوس سوروس پاتر میگوید:« آن شبی که آیماس دیگوری به خانمان آمد، آمد و گفت من برادرزاده ی آیماسم. باهم و با اسکورپیوس به امید نجات دادن سدریک زمان برگردان را برداشتیم. به دنیاهای متفاوتی رفتیم. بعد از دنیای دوم مارا به دیوار بست، کرج بوکر جونیور رو ک.ش.ت، و روی اسکورپیوس طلسم کروشیو کرد. گفت که دنیای دوم درست بود که ولدمورت حکومت میکرد. اون دختر ولدمورت بود! او مارا وادار به کارهای وحشتناکی کرد!» الان دلفینی ریدل در آزکابان است. گزارشگر:اما گرین گرس

خون در بدن امی سرد شد.ایمی گفت:«عه بده منم بدونم!» امی زیرلب، جوری که کسی نشنوه،گفت:«دلفی رو گرفتن. بهش گفته بودم از این فکرای احمقانه نکنه.» خون در بدن ایمی هم سرد شد. روز بعد با قطار برگشتن خونه. دلفی یه کلید قایم کرده بود زیر پادری. خونه بدون دلفی حس خونه نمیداد. انگار سمپاشی کرده باشنش. امی فکر کرد همه ی اینا الکیه و الان دلفی از توی آشپزخونه میگه:«سلللللام! امسال چطور بود؟» ولی همش واقعی بود. ایمی یکم غذای آماده گرفت و باهم خوردن. امی میخواست انتقام بگیره....

وقتی امی نقشه ی انتقامو میکشید، ایمی ظرفارو میشست. هی میگفت:« برات گرون تموم میشه ها!» ولی امی گوش نمیداد. نقشه ی انتقام ماهرانه و عالی بود. ایمی گفت:«من باهات نمیام» اما وقتی امی تهدید کرد که روش طلسم ایمپریو میکنه، قبول کرد. اون شب ایمی خوابش نمیبرد. امی هم هیجان زده بود. ولی ایمی بخاطر ترس اون شب اصلا نخوابید. از ترس خواهرش، زندانی شدن دلفی، سال بعدشون،و........