
خوب دوستان گلم این فقط یک داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم 😉😉😂😂😂😂😎😎😎😎😎🙏🙏🙏🙏🙏 و امید وارم از این داستان فانتزی لذت ببرید

### **فصل پنجم: جنگل دگرپیکران و عینک هوشمند** نفسهای سنگین عقاب سفید سینهاش را به تلاطم انداخته بود. رادوین که محکم به پشت او چسبیده بود، حس میکرد قلبش هنوز تند میکوبد. آنها در میان شاخههای درهمتنیدهی یک جنگل ناآشنا ظاهر شده بودند. چند پر سفید، شناور و آرام، روی زمین پوشیده از برگهای پاییزی فرود آمدند؛ یادگاری از سفر در آن شکاف بیزمان. رادوین، با احتیاط، نگاهی به بستهی پول در دستش انداخت. شمرد: «نه هزار دلار و پانصد سنت...» زیر لب زمزمه کرد. «خب، احتمالاً برای دو ماه کافی باشه. ولی باید بیشتر بشه تا توی راه نمونیم.» زارگ که به شکل عقاب باقی مانده بود، صدایش در ذهن رادوین پژواک انداخت: `«بهتره فعلاً به اون فکر نکنی، بچهجون.»` رادوین از پشت عقاب پایین آمد. پاهاش کمی سست شده بود. اما قبل از اینکه بتواند چند قدم دور شود، منقار زرد و قدرتمند زارگ یقه عقب لباسش را گرفت و او را به آرامی بلند کرد و دوباره روی پشتش نشاند. لحن صدای زارگ، وقتی در ذهنش غرید، عصبانیت آشکاری داشت: `«احمق شدی، بچه جون؟ اون زن و اون مرد دنبالتن! باید سوار پشتم بمونی تا اگه خواستیم فرار کنیم، سریع این کارو انجام بدیم.»`

رادوین، کمی جا خورده، گفت: «خب... میتونی کاری کنی که غیب بشیم، مگه نه؟» زارگ آهی کشید، صدایش آمیزهای از صبر و سرزنش بود: `«آه، هنوز بچه ای... درسته، من میتونم این کارو انجام بدم، هر زمان که بخوام و محدودیتی برام نداره. اما ممکنه همیشه جواب نده، رادوین. بهتره پایین نیای.»` در حالی که رادوین هنوز بر پشتش بود، زارگ با یک حرکت سریع و روان به یک **گرگ سفید** با چشمان سرخ تبدیل شد. بینیاش را نزدیک زمین برد و با حالتی شبیه به سگ شکاری، شروع به بو کشیدن کرد. گوشهای بزرگ گرگش با کوچکترین صدا و حرکت، میچرخیدند و کج میشدند و اطلاعات محیط را جمعآوری میکردند.

بعد از چند لحظه، بینیاش را از زمین برداشت و دوباره تغییر شکل داد. این بار، یک **کانگورو سفید** با مردمکهای قرمز جای گرگ را گرفت. رادوین که هنوز محکم به او چسبیده بود، با هر پرش بلند کانگورو، بالا و پایین میرفت. زارگ، بیتوجه به تکانهای رادوین، با پرشهای بلند و پیدرپی در میان درختان جنگل به مسیرش ادامه میداد.

`«خوب رادوین، محکم من رو بگیر که نیفتی!»` صدای زارگ، در میان تکانها، به گوش رادوین رسید. رادوین که سعی میکرد تعادلش را حفظ کند، گفت: «باشه! ولی... هووومف... یکم آرومتر نمیشه؟» زارگ با یک پرش بلند دیگر، صدایش را کمی بلندتر کرد: `«ببینم... کار و اختراع دیگهای که انجام ندادی؟ یهویی یه شهر رو به هوا نفرستادی؟»` رادوین از روی ترس و کمی هم از سرگیجه، خندهای عصبی کرد. «اونقدر کار و اختراع عجیب کردم که بیست کشور میفتن دنبالم تا دیگه اختراع نکنم!» زارگ با یک پرش بلندتر، از روی یک بوتهی بزرگ تمشک رد شد. `«چه اختراعی مثلاً؟»` رادوین محکمتر گردن کانگورو زارگ را گرفت تا نیفتد. «من قرار بود برای پروژهی دانشگاه هم یک کاری انجام بدم... و حالا... یه اختراعی همینجوری که داشتم فکر میکردم، یه ایدهی عجیب به ذهنم رسید و شروع کردم به طراحیش... و متوجه یه نکتهای شدم.... اووومف...»

رادوین صدایش را بلندتر کرد: «لطفاً میشه به یه حیوون دیگه تبدیل بشی؟ از بس بالا و پایین پریدی داره حالم بد میشه! خواهش میکنم زارگ!» زارگ که انگار از این وضعیت لذت میبرد، خندید. `«باشه بابا، حساس.»` و در یک لحظه، کانگورو سفید تبدیل به یک **پاراسارولوفوس سفید** با چشمان قرمز درخشان شد. او با قدمهای آرامتر و باوقار در میان درختان راه میرفت. `«الان بهتر شد؟»` زارگ پرسید.

رادوین که کمی رنگ به چهرهاش برگشته بود، گفت: «آره، ممنون زارگ. تو بهترین هستی!» زارگ از خجالت، صدایش کمی گرفته شد: `«پرو نشو... خوب، داشتی میگفتی؟»` رادوین ادامه داد: «آره... من تونستم یه نترنهایی رو توی بخش انسان و چه حیوانات کشف کنم، توی قسمت پیشونی، گیجگاه اونها...» او انگشت اشارهی دست چپش را روی پیشانیاش، درست در قسمت گیجگاهش گذاشت. «دقیقاً اینجا، جایی که عصبهای مغز بیشتری قرار داره.» زارگ، در شکل دایناسوریش، به آرامی راه میرفت. `«خب، اینا به چه کارت میاومد؟»` رادوین با هیجان گفت: «خب معلومه! یه عینک هوشمند ساختم تا به قسمت گیجگاه وصل بشه، تا بشه فقط با فکر کردن اون پهپاد رو کنترل کرد!» او عینک هوشمند سفیدرنگش را از جیب شلوارش درآورد و یک پهپاد آبی کوچک را هم از جیب دیگرش بیرون آورد. عینک را به چشمانش زد. «نگاه کن!» پهپاد با یک صدای ظریف شروع به پرواز کردن کرد و بالای سرشان چرخید. رادوین گفت: «الان من به این فکر میکنم که به کجا حرکت کنه... و سیستم هوش مصنوعی عینک که به پهپاد وصله، بر اساس نوترونهای مغزم که توی سمت گیجگاهم هست، میتونه تشخیص بده من به چی فکر میکنم و اون رو انجام بده.»

با گفتن این حرف، پهپاد شروع به حرکت کردن کرد، به سمت چپ و راست چرخید و دوباره به آرامی روی کف دست رادوین نشست. رادوین آن دو وسیله را داخل کولهپشتیاش گذاشت. «چطور بود؟» زارگ با تحسین گفت: `«فوقالعاده بود!»` ناگهان، زارگ سرش را بلند کرد، شاخ دایناسوری پاراسارالوفوس تکون خورد و گفت: `«فکر کنم تحت تعقیب هستیم.»`

همان زن و مرد را دیدند که این بار سوار بر یک موتورسیکلت سیاه بودند و با سرعت به سمت آنها نزدیک میشدند. زارگ با لحنی جدی گفت: `«محکم من رو بگیر! میتونم به یه نفر تبدیل بشم که فرار کنیم.»` رادوین محکم به گردن دایناسور چسبید. زارگ در یک چشم به هم زدن تبدیل به یک **جگوار سفید** بدون خال شد که مردمک چشمانش قرمز بود و یک گوشوارهی حلقهای طلایی کوچک در گوش چپش میدرخشید. با یک جهش سریع به سایههای انبوه درختان پریدند و با کمی دود سفید که به شکل مارپیچ در هوا پخش شد، غیب شدند. **«پوف!»** از سایهی درخت دیگری بیرون پریدند. صدای شلیک کلتهای سیاه به گوش رسید و گلولهها از کنارشان رد شدند. تعقیب و گریز به داخل یک ساختمان بزرگ قدیمی و باستانی کشیده شد. دیگر سایهی درختی برای پنهان شدن نبود. مرد و زن همچنان شلیک میکردند و رادوین، وحشتزده، محکم به گردن جگوار چسبیده بود تا نیفتد. در میان صدای شلیک گلولهها، زارگ که همچنان میدوید، برای جا خالی دادن، در یک لحظه به **پودر سفید** تبدیل شد و روی زمین ریخت. اما همانطور که میدوید، دوباره ظاهر شد، این بار به شکل یک **یوزپلنگ** سریع و چالاک. دوباره، برای جا خالی دادن، به **پودر سفید** تبدیل شدند و این بار در سمت راست راهرو ظاهر شدند. زارگ حالا یک **شیر مادهی سفید** بود. رادوین که از این تغییرات مداوم سرگیجه گرفته بود، گفت: «خوب نمیشه یه جای دیگه بریم؟» زارگ با صدایی که نشان میداد تحت فشار است، غرید: `«من اینجا رو نمیشناسم، رادوین! به همین خاطر نمیتونم دقیق کاری بکنم که به کجا غیب بشیم!»` در حالی که همچنان میدویدند، زارگ تبدیل به یک **دلفین سفید** شد و رادوین، بهناچار، روی پشت لغزندهی او قرار گرفت. وقتی به انتهای راهرو رسیدند که به یک در بسته ختم میشد، زارگ با یک شیرجهی ناگهانی به سمت زمین، دوباره غیب شدند. **«تِس!»** اما وقتی دوباره ظاهر شدند، زارگ تبدیل به یک **شترمرغ سفید** شده بود و با یک گردن بلند و حرکات عصبی، به بنبست رسیدند. زارگ که رادوین هنوز محکم به او چسبیده بود، برگشت و به آن زن و مرد کلت به دست نگاه کرد. رادوین نمیدانست باید چه کار کند و ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود. در حالی که گلولهها به اطرافشان اصابت میکرد، زارگ برای جا خالی دادن، به شکل ریختن شن به سمت چپ و راست غیب و ظاهر میشد. اما چون مکان ناآشنا بود، نمیدانست کجا میرود. فقط برای نجات از اصابت گلولهها، این کار را انجام میداد. زن و مرد با لبخندی بدجنسانه گفتند: «راه فراری ندارید!» ناگهان، حس آشنایی شبیه به قلقلک تمام وجود زارگ را فرا گرفت. صدایی خنده از او بلند شد. `«رفتیم که رفتیم!»` او میخنده و درست در همان لحظه، بدن شترمرغ و رادوین سوار بر پشتش، به یکباره متلاشی شد و به شکل **آب** روی زمین ریخت و در یک چشم به هم زدن، ناپدید شدند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود و داره عالی پیش میره ولی کی قراره برن پیش الهه های حیوانی؟ دیگه نمیتونم صبر کنم.
فصل شیشم میره ولی باید دو روز صبر کن چون میخوام برادران درفش کاویانی 3 فصل هفتم رو بنویسیم
خودمم برای اون قسمتش هیجان دارم بنویسم