
قسمت بیست و ششم فصل سوم...
_تا من هستم چه نیازی به یکی دیگه هست؟! بیا باهم میتونیم ببریمش. _باشه. جیمز ابتدا طناب را باز کرد و پس از آن دوتایی تشک را به آرامی حرکت دادند و به صورت عمودی گرفتند و به آرامی به داخل ساختمان حرکت کردند. جیمز مانند فردی که اولین بار باشد آنجا را می بیند، سرش را می چرخاند و به داخل ساختمان نگاه می کرد. یکی یکی به آرامی پله ها را رد می کردند. تا اینکه بالاخره به در واحد رسیدند. به آرامی تشک را بر روی زمین و تکیه بر دیوار قرار دادند. جیمز دست به کمر شد و قولنج کمرش را شکاند. _خدایی بالا اومدن از این پله ها با این تشک سنگین سخته. لیلی با کلید در را باز کرد. _خب می تونیم حالا ببریمش داخل. _نمیشه یکم نفس بگیرم؟ کمر درد گرفتم. _خیلی خب. جیمز برای اینکه کمی خستگی اش رفع شود بر روی زمین نشست. دختر با نشستن او متعجب گفت: _عه! چرا اینجا نشستی؟ بیا داخل. _همین جا فعلا خوبه. _خب آبی چیزی نمی خوای؟. _اگر زحمتی نیست بله.
سرش را به نشانه متوجه شدن تکان داد و داخل خانه شد تا برایش لیوان آبی بیاورد. در همین حین جیمز تصمیم به داخل شدن گرفت. در همان ابتدا کنار چارچوب در که ایستاده بود نگاهی اجمالی به داخل خانه انداخت. از میزان فقیرانه بودن سطح زندگی او شگفت زده شد. تنها یک کاناپه قدیمی و چندین وسیله ضروری درون آن مانند: یک یخچال و اجاق گاز کوچک، مقداری ظروف، شوفاژ، یک چوب لباسی چسبیده به دیوار و یک در که به نظر می رسید توالیت و حمام درون آن باشد دیده می شد. درکل چندان بزرگ نبود ولی از نظرش برای یک فرد تنها کاملا به اندازه بود. همچنان که غرق در تماشای این مکان فقیرانه، ساده و مأيوس کننده بود با صدای دختر به لحضه ای که درون آن بود برگشت. _بفرما آب. لبخندی کمرنگ تحویل او داد و لیوان را گرفت.
_ممنونم. به آرامی درحالی که نگاهش به او بود آب را سر کشید و پس از آن دوباره لیوان را به او برگرداند. کنجکاوانه سوالی که پس از دیدن خانه او در ذهنش پدید آمده بود پرسید._از اینکه تنها زندگی می کنی نمی ترسی؟. با خونسردی تمام جواب داد._نه، عادت دارم. به نشانه متوجه شدن سرش را تکان داد. دوباره با کمک یکدیگر تشک را بلند کردند و درست در وسط اتاق جای تشک قبلی اش قرار دادند. _ازت ممنونم جیمز، معذرت می خوام که توی زحمت انداختمت. _این حرف رو نزن دوستی واسه همین روزهاست. سپس چشمکی به او زد و به شوخی مشتی به بازوی او زد. از شوخی او لبخند کوچکی زد و زود محو شد. _خب کار دیگه ای نداری مغرور خانم؟. برای اینکه در برابرش کم نیاورد حاضر جوابی کرد. _دیگه نه کله شق!. جیمز با اخمی ساختگی پرسید._من کجام کله شقه؟. ابرویی بالا داد و رک جواب داد.
_حقیقتش امشب ثابتش کردی با مجانی دادن این تشک به من. _کار بزرگی نکردم، دوباره به کمک نیاز داشتی فقط زنگم بزن. _باشه ممنون. _پس دیگه فعلا. _به سلامت. او را تا در خروجی ساختمان بدرقه کرد. مرد جوان پس از سوار شدن قبل از آنکه حرکت کند بوق زد و از داخل ماشین برای او دستی تکان داد. به داخل ساختمان بازگشت. از داشتن یک تشک بهتر کمی خوشحال بود. حداقل یک فرشته نجات داشت که به او کمک کرده باشد. یکروکش بر روی تشک کشید و کم کم لامپ ها را خاموش کرد. پس از پیچیدن ملحفه به دور خود با بالشت بر روی تشک دراز کشید و چشمانش را بست. مقداری درون خانه سرد بود؛ اما شوفاژ تمام تلاش خود را برای گرم کردن خانه انجام می داد. خیلی زود با احساس آسودگی و راحتی به خواب رفت.
در روز بعد هم زمان با طلوع پرتوهای سرد خورشید بر شهر درحالی که لباس گرم بر تن داشت و هندزفری زده بود در خیابان به پیاده روی رفت. در آن زمان و هوا هیچ موجود زنده ای دیده نمی شد. خیابان و کوچه ها کاملا خلوت بودند. هوای سرد کمی گونه هایش را گلگون کرده بود، اما بدنش بخاطر در حرکت بودن گرم مانده بود. پس از نیم ساعت پیاده روی همان مسیر را برگشت. پس از میل کردن صبحانه ساده اش که تنها یک نیمرو و نان تست بود خود را برای رفتن به دانشگاه آماده کرد. کتاب هایش را درون کوله اش قرار داد و پیاده مسیر را تا سمت ایستگاه اتوبوس طی کرد. هنگامی که به ایستگاه رسید ایستادن را بر ماندن بر روی صندلی های سرد و نمناک ترجیح داد.
حدود نیم ساعت پس از ایستادن، تنها یک مرد حدودا ۳۸ ساله را دید که از کت و شلوار مرتب مشکی رنگی بر تن داشت و کیف اداری ای که در دست گرفته بود می توانست حدس بزند یک معلم یا کارمندی اداری است که سر رسیده است. مرد با فاصله از او ایستاد و نگاه به صفحه ساعت گران قیمتش انداخت. نیم نگاهی به ساعت او انداخت و پی برد که از مارک ریبون یا شاید لروکس باشد. زود نگاهش را گرفت و به منظره ساختمان های رو به رویش متمرکز کرد. ساختمان های بلند و بی روح شهری که مردم را نیز دچار کرده بودند. تنها کسانی که دیدگاهشان مقداری با بقیه متفاوت بود آن را احساس می توانستند کنند. چرا که دیگر ساکنینش به خواب غفلت فرو رفته بودند و روزها را فقط با یک هدف یکسان با روز قبل سپری می گردند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
میشه به بيوگرافي م سر بزنید 🎀😪🤏🏻