
امید وارم از این فصل هم لذت کافی رو ببرید و این فقط یک داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم 🙏🙏🙏😂😂😂😂😎😎😎😎🐺🐺🐺🐺🤍🤍🤍🤍🤍🤦♂️🤦♂️🤦♂️🤦♂️🤦♂️💙💙💙💙🦄🦄🦄🦄

فصل چهارم: میراث رازی و سایههای تعقیبگر ده هزار دلار، زیر نور لکهدار خورشید که از میان شاخ و برگ جنگل میتابید، حسی غیرواقعی داشت. رادوین دستهای از اسکناسهای نو را در دست گرفته بود. آنها فقط کاغذ نبودند؛ وزن داشتند. وزن آزادی، وزن امنیت موقتی، وزن یک نفس راحت. زیر لب با خودش زمزمه کرد، گویی داشت یک فهرست ذهنی از اختراعاتش را مرور میکرد: «خب... یک کولهپشتی سیاه، بزرگ و جادار. دوتا تشک بادی، یک چادر مسافرتی... یه مدل دوازده نفره که فضای کافی برای کار داشته باشم. فندک، کمی هم خوراکی برای راه...» نگاهی به پولها انداخت. «بقیهاش رو هم نگه میدارم. برای روز مبادا.» زارگ که اطراف را با دقت زیر نظر داشت، با صدایی آرام گفت: «کسی نیست.» و بعد، در یک موج نرم از نور، پیکر دخترانهاش در هم پیچید و رشد کرد. در یک چشم به هم زدن، یک اسب سفید باشکوه با یالی که همچون ابریشم در باد تکان میخورد، جای او را گرفت. تنها چشمانش، دو گوی سیاه و عمیق، همان هوش و شیطنت همیشگی را در خود داشتند.

اسب سرش را به سمت رادوین چرخاند و صدایش در ذهن پسر پیچید: «تو باید سوار پشتم بمونی. ممکنه اتفاق بدی بیفته. من تو رو به جاهایی که میخوای میرسونم، بعدش برمیگردیم جنگل. اینجا امنیتش برای تو بیشتره، بچهجون.» رادوین لبخندی زد که جلوی آن را نمیتوانست بگیرد. «هرچی تو بگی.» نگاهشان برای چند ثانیه در هم گره خورد؛ نگاه یک پسر انسان و یک موجود جادویی. و بعد، حباب آن لحظهی جدی ترکید. خنده از هر دویشان فوران کرد؛ خندهی رادوین بلند و کمی عصبی، و خندهی زارگ که شبیه به شیههای آرام و خوشآهنگ بود. گونههای رادوین از خجالت رنگ گرفت. دست راستش را مشت کرد و به نشانه همراهی بالا آورد. زارگ با درک غریزی، سم جلوی راستش را با ظرافت بالا آورد و به آرامی به مشت رادوین زد. یک پیمان بیکلام. «بچه، منتظر چی هستی؟ بیا سوار شو،» زارگ با صدایی که مهربانی در آن موج میزد گفت. رادوین سوار بر پشت زارگ شد. زیر پایش، عضلات قدرتمند اسب را حس میکرد. «من رو خیلی محکم بگیر که نیفتی!» این آخرین هشداری بود که شنید، قبل از آنکه جنگل به یک تونل محو از رنگهای سبز و قهوهای تبدیل شود. سرعت زارگ نفسگیر بود. مغازهها و سوپرمارکتها، هرچقدر هم که از هم دور بودند، در برابر این سرعت، فاصلهای ناچیز به نظر میرسیدند. رادوین تمام وسایل مورد نیازش را خرید و آنها دوباره به قلب امن جنگل بازگشتند.

رادوین از پشت زارگ پایین آمد و با رضایت به کیسههای خریدش نگاه کرد. بعد از چند لحظه سکوت، با کنجکاوی که نمیتوانست پنهانش کند، به زارگ نگاه کرد. «ببینم... تو به چه حیوانات دیگهای میتونی تبدیل بشی؟» لبخندی روی لبان زارگ نشست. «نگاه کن.» و بعد، نمایش آغاز شد. در یک رقص خیرهکننده از نور و تغییر، او یکی پس از دیگری شکل عوض کرد. هر کدام با همان خز یا پوست سفید برفی و چشمان سرخ یاقوتی. یک گرگ با وقار، یک دلفین با پوست صیقلی، یک سیاهگوش تیزبین، یک خرس قطبی غولپیکر، یک ببر با خطوط شبحوار، یک شیر باشکوه، و در نهایت، یک گریفین افسانهای که با بالهایش باد را به بازی گرفت. «فعلاً همینها برای نشون دادن کافیه... بچه.» رادوین اخم کرد. «حتماً باید من رو بچه صدا کنی؟» «آره،» زارگ با حالتی حق به جانب گفت، «چون تو از من کوچیکتری.» «خب، میتونی تبدیل به یک اژدهای کومودو بشی؟» زارگ با بازیگوشی نیشگونی از بازوی چپ رادوین گرفت. «پسر جون، فکر هر موجود خزنده و لزجی رو از سرت بیرون کن.» نگاهش ناگهان روی پیشانی رادوین ثابت ماند؛ جایی که یک خط زخم قدیمی و باریک درست بالای ابروی چپش خودنمایی میکرد. «اون زخم برای چیه؟»

رادوین ناخودآگاه دستش را به سمت زخمش برد و موهای سیاهش را کنار زد. «آه... یک بار میخواستم یک چیزی اختراع کنم... اشتباهی زدم کتابخونهی عموم رو منفجر کردم. بعدش به مدت دو ماه، موقتاً نابینا شدم.» زارگ تلنگری به پیشانی او زد. «نکشیمون، زکریای رازی!» رادوین مِنمِن کرد. «اوم... ببخشید ولی... زکریای رازی یکی از اجدادمه.» او از کولهپشتیاش یک طومار کهنه و پوسیده بیرون آورد. یک شجرهنامه خانوادگی. چشمان زارگ از تعجب گرد شد. «این رو از کجا آوردی؟» «این همیشه همرامه. با این،» رادوین یک دفترچه چرمی قدیمیتر را بیرون آورد، «دفترچه اختراعات زکریای رازی. من هم میخوام کاملش کنم.» مکثی کرد و با صدایی آرامتر ادامه داد: «بعد از اون انفجار، وقتی چشمام بعد از دو ماه خوب شد، یک گروه از افبیآی، از منطقه ۵۱، افتادن دنبالم. فکر میکردن من موجود فضاییام.» زارگ کنارش روی زمین نشست. «چرا؟ مگه داشتی چی اختراع میکردی؟» «یک سیستم هوش مصنوعی،» رادوین با هیجانی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت، «که بتونه از طریق تغییرات آب و هوایی، انرژی بگیره و یک وسیله قدیمی، مثلاً یه گوشی نوکیا، رو به یک گوشی مدرن و حتی پیشرفتهتر تبدیل کنه. یک ایده احمقانه... نمیدونم پیش خودم چی فکر کردم.»

« درسته» زارگ با لحنی جدی گفت. «اما هر شکستی، یک پیروزی هم به همراه داره. نگرانش نباش، موفق میشی.» بعد با شیطنت اضافه کرد: «البته اگه قبلش خودت رو به کشتن ندی. با این ایدهای که تو داشتی، طبیعیه که فکر کنن فضایی هستی!» آنها در سکوتی دوستانه کنار هم قدم میزدند که ناگهان زمین زیر پایشان خالی شد. یک تور ضخیم و سنگین از زمین بیرون پرید و آنها را در خود گرفت و به هوا بلند کرد. از میان سایهها، همان مرد و زن ظاهر شدند. مرد با لبخندی پیروزمندانه گفت: «خوب، حالا مشخص شد چیزی که دنبالش بودیم، توی دست توئه. اون دفترچه اختراعات رو بهمون بده رادوین، ما هم میذاریم برید.» اما قبل از اینکه رادوین کاری کند، زارگ غرید. در یک لحظه، بدن انسانیاش در هم شکست و یک عقاب غولپیکر سفید با چشمان سرخ، با یک جیغ خشمگین، تور را با پنجههایش پاره کرد. آنها روی زمین سقوط کردند و رادوین به طور کامل روی پشت عقاب فرود آمد. زن بلافاصله کلت سیاهش را به سمتشان گرفت. «خوب بچه! یا به زبون خوش اون دفترچه رو میدی، یا به زور ازت میگیریمش!» «دست و پاهات رو دور گردنم حلقه کن!» صدای زارگ در ذهن رادوین پیچید. «محکم به من بچسب!» رادوین بیدرنگ اطاعت کرد.

زن با تمسخر خندید. «چیه؟ هه! راه فرار ندارید، مگر اینکه غیب بشید! که اونم محاله!» زارگ سرش را بالا آورد و لبخندی ترسناک روی منقار عقابیاش نشست. «هه... عجب ایده خوبی دادی!» و بعد، اتفاق افتاد. پیکر عقاب و سوارش در یک لحظه لرزیدند و سپس، مثل یک آبشار شنی، از بالا به پایین شروع به فروریختن کردند. هر ذره از بدنشان قبل از رسیدن به زمین، در هوا محو میشد. در یک چشم به هم زدن، ناپدید شدند. مرد با خشمی دیوانهوار به زن نگاه کرد. «نمیشد تو نظر ندی؟! الان چجوری میخوای پیداشون کنیم؟!» زن با خونسردی کلتش را پایین آورد. «نگران اونش نباش. دیر یا زود، پیداشون میکنیم.» در همان لحظه، در ارتفاع چند صد متری، در آسمان آبی و پاک، ابری از پرهای سفید و شنهای درخشان شکل گرفت و در یک چرخش زیبا، دوباره به عقاب سفید و رادوین تبدیل شدند. «ممنون... نجاتمون دادی،» رادوین در حالی که نفسنفس میزد گفت. زارگ با لبخندی مهربانانه پاسخ داد. «خواهش میکنم. قابلی نداشت.» بعد نگاهش متفکر شد. «حالا فهمیدم. اونا به خاطر اون دفترچه دنبالت نیستن. اونا به خاطر اختراعات خودت دنبالتن. به خاطر اون هوش مصنوعی.» رادوین آهی کشید. «عجب گیری افتادم. اومدم ثواب کنم، دارم کباب میشم.» زارگ خندید. «خب، بهتره دیگه بریم. باید ببینیم چی میشه. گفتم که، قراره ببرمت پیش الهههای حیوانات.» و برای بار دوم، بدنشان در هم شکست و در یک ریزش شنی دیگر، از آسمان محو شدند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود و لذت زیادی از خوندش بردم.
ممنون