دختری امگا به نام سوفی دوستی به نام بئاتریكس دارد که از پشت به او خن...ر میزند.او معتقد میشود که ادم ها غیر قابل اعتمادهستند تا اینکه......
سوفی با صدای خفه ای گفت: -تنهام بزار. -سوفی گوش کن..... سوفی با صدای بلند تری گفت: -گفتم تنهام بزار! رز نفس عمیقی کشید.بعد روی نشست و سرش را به در تکیه داد. -سوفی میخواستم بگم...من...من همه ی اون کارا رو برای خوشحال کردن تو انجام دادم نه برای اینکه رضایت بدی برم سر کار.من فقط میخوام برم سر کار تا بتونم کمکت کنم.نمیخوام همه ی زحمت ها به دوش تو باشه.اینطوری احساس پوچی و به درد نخور بودن میکنم. سوفی هیچ چیزی نمیگفت.سکوت کرده بود و داشت حرف های رز را مزه مزه میکرد.
شاید رز درست میگفت.شاید او زیادی سخت میگرفت.شاید اصلا رویای رز کار کردن و شغل پیدا کردن بود! سوفی نفس عمیقی کشید و تمام حرف هایی را که از وقتی پدر و مادرشان فوت کرده بودند در دل خود نگه داشته بود،به رز گفت. گفت که چقدر دلش برای مامان و بابا تنگ شده و گاهی جای خالی آنهارا به خصوص وقتی تنهاست به خوبی حس میکند. گفت از روزهایی که با بئاتریکس دعوایشان میشد و او در خودش میریخت و به رز نمیگفت چون فکر میکرد مشکل خودش است و خودش باید حلش کند. گفت که اگر رز هم سرکار برود احساس پوچی میکند و حس میکند نتوانسته خواهر بزرگ تر خوبی باشد و برای رز زندگی خوبی بسازد. در آخر هم گفت که اگر رز به سرکار برود دیگر نمیداند چه کار کند و از درون خودش را سرزنش میکند که زندگی خوبی برای رز نساخته است.
وقتی حرف های سوفی تمام شد رز کمی مکث کرد.بعد گفت: -سوفی میدونم که میخوای زندگی خوبی برام بسازی تا به رویاهام برسم ولی میدونی....تو هیچوقت از من نپرسیدی که رویای واقعیت چیه؟خب میدونی رویای واقعی من...اینکه کار کنم و روی پای خودم وایسم.ولی میدونم حداقل باید دیپلمم رو بگیرم تا بتونم یه کار خوب دست و پا کنم. ولی میخوام فعلا توی یه مغازه ی پاره وقت کار کنم تا بتونم روش کار کردن رو یاد بگیرم ولی من هیچوقت نگفتم که برای اینکه کار کنم میخوام ترک تحصیل کنم.من میخوام درکنار درس خوندن کار کنم تا...مستقل بار بیام.این رویای منه! سوفی چند لحظه سکوت کرد.داشت به حرف های رز فکر میکرد.بعد گفت: -خب رز!اگه این رویای توعه من نمیتونم جلوتو بگیرم ولی ازت میخوام به قولت عمل کنی و درکنار کار کردن درس هات رو خوب بخونی و به دانشگاه بری.باشه؟
رز با خوشحالی گفت: -واقعا میذاری برم؟! -اگه رویات اینه نمیتونم جلوت رو بگیرم. رز بالا و پایین پرید و گفت: -هورااا! بعد دستگیره ی در را گرفت و در را باز کرد.سوفی که به در تکیه داده بود با سر روی زمین افتاد. -هی ی ی ی ی ی! اخمی کرد و بعد نشست و سرش را با دست مالش داد. -چیکار میکنی؟؟ رز با نگرانی گفت: -سوفی!واییی ببخشید!حالت خوبه؟ سوفی اول چیزی نگفت ولی بعد ناگهان بلند شد و به دنبال رز دوید. -منو میندازی ها؟وایسا ببینم! رز هم با خنده فرار میکرد و دور خانه میدوید.سوفی هم دنبالش میکرد و میخندید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
احساس میکنم قبلا یه همچین چیزی دیدم...
اعتماد نکردن...
بد بین بودن...
محافظت از خانواده...
ضربه خوردن از دوست...
اها یادم اومد!
خودمم که!
عالی
عالی بود❤امیدوارم پارت 12 رو زود منتشر کنن😔
مثل شما💕
پارت ۱۲ رو پاک کردم دوباره نوشتمش.چون یکی دو روز بود که تو بررسی بود.تمیدوارم منتشر شه😢
فرصت؟