
خوب دوستان گلم اینم از فصل سوم امید وارم لذت کافی رو ببرید و این فقط یک داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم 😂😂😂🙏🙏🙏🙏😎😎😎😎🐺🐺🐺🐺🤍🤍🤍🤍🤦♂️🤦♂️🤦♂️🤦♂️💙💙💙💙🦄😉😉👍👍👍👌👌🤔🤔❤🐯🦊🐴🐴🐴

فصل سوم: تمساح خفته و اسب سپید خورشید، رنگ پریده و بیرمق، در حال فرورفتن در میان شاخ و برگ انبوه درختان بود. آسمان، تابلویی از رنگهای نارنجی و بنفش کمرنگ بود و ابرها همچون جزایری شناور، در دریای بیکران بالای سرشان پراکنده بودند. در میان این شکوه خاموش، موجودی افسانهای بال میزد. گرگ سفید بالدار، با هر بالزدنی قدرتمند، هوا را میشکافت. عضلاتش زیر پوست شیریرنگش منقبض میشد و بالهای پهنش، که گویی از برف فشرده ساخته شده بودند، سایهای زودگذر بر جنگل پایین دست میانداختند. رادوین، محکم به پشمهای نرم و بلند پشت گردنش چسبیده بود. باد در موهایش میپیچید و سرمای ارتفاع، گونههایش را میسوزاند. اما چیزی که بیش از سرما نگرانش میکرد، لرزش خفیفی بود که در حرکات گرگ حس میکرد. نگاهش را به پایین انداخت، به چشمانی که چون دو یاقوت سرخ در میان سفیدی بیپایان صورت گرگ میدرخشیدند. آن درخشش همیشگی، آن هوشیاری بینقص، کمی کدر شده بود. خستگی، همچون غباری نازک، روی مردمکهای آتشین زارگ نشسته بود. رادوین کمی خود را جلو کشید و صدایش را بلند کرد تا در زوزه باد شنیده شود: «زارگ! خیلی خسته شدی!» نگرانی در صدایش موج میزد. «باید بریم پایین. باید استراحت کنی.» گرگ سرش را به آرامی به سمت او برگرداند. نگاه خستهاش برای لحظهای روی صورت رادوین ثابت ماند؛ نگاهی که قدردانی و پذیرش در آن یکی شده بود. کلمهای نگفت، اما تکان آرام سرش کافی بود. بالهایش تغییر زاویه دادند و با حرکتی نرم و کنترلشده، شیرجهای آرام را به سمت قلب سبز جنگل آغاز کردند. با فرودی بیصدا در میان انبوه درختان، رادوین از پشت گرگ پایین سرید. پاهایش که روی زمین نرم و پوشیده از برگ قرار گرفت، تازه سنگینی سفر را حس کرد. زارگ، با نفسنفسهایی عمیق، همانجا ایستاده بود و بخار گرمی از میان دندانهای تیزش بیرون میزد. «همینجا بمون،» رادوین با عجله گفت و با دست به اطراف اشاره کرد. «من اینجا رو میشناسم. یه بار با دوچرخه قرمزم تا همین دور و برا اومده بودم. یه سوپرمارکت اون طرفتره. زیاد دور نیست. زود برمیگردم.»

بدون اینکه منتظر جوابی بماند، به سمت مسیری که در ذهنش بود راه افتاد. پشت سرش، هیکل عظیم گرگ سفید در هم پیچید و با موجی از نور ملایم، تغییر شکل داد. وقتی رادوین برای لحظهای برگشت تا پشت سرش را نگاه کند، دیگر گرگی آنجا نبود. به جای آن، یک تمساح غولپیکر سفید، با پوستی که همچون مرمر صیقلی میدرخشید، بیحرکت روی زمین افتاده بود. یک استتار هوشمندانه؛ هیچکس به یک تمساح خفته در دل جنگل شک نمیکرد. رادوین در حالی که میان درختان قدم میزد، در فکر فرو رفت. جیبهایش را گشت. چند اسکناس مچاله شده و چند سکه؛ تمام داراییاش. به ورودی کوچک سوپرمارکت که رسید، لحظهای مکث کرد. زارگ چی میخوره؟ از ذهنش گذشت. بعد پوزخندی زد. دختری که میتونه به هر حیوونی تبدیل بشه... حتماً همهچی میخوره! با همین فکر وارد مغازه شد. چند بسته چیپس، چند شکلات، دو بطری نوشابه و یک ساندویچ آماده برداشت. وقتی پای صندوق رسید و حساب کرد، حتی یک سکه هم برایش باقی نماند. با کیسهای پلاستیکی در دست، راه جنگل را در پیش گرفت. وقتی به همان نقطه رسید، چشمش به تمساح سفید افتاد که زیر سایه یک درخت بلوط کهنسال، آرام گرفته بود. کنارش نشست و کیسه را روی زمین گذاشت. «اگه گرسنهای، چندتا خوراکی و نوشیدنی گرفتم،» زیر لب گفت، بیآنکه انتظار جوابی داشته باشد. اما تمساح تکانی خورد. پلکهای سنگین و سفیدش به آرامی از هم باز شدند و دو مردمک سرخ، با هوشیاری به او خیره شدند. صدایی نرم و دخترانه در ذهنش پیچید، یا شاید از میان آروارههای تمساح بیرون آمد: «عجیبه که توی این شکل شناختی منو... ممنونم.» زارگ نگاهی سریع به اطراف انداخت. جنگل ساکت بود و جز صدای پرندگان، جنبندهای حس نمیشد. هیکل تمساح دوباره در نور ملایمی محو شد و جای خود را به همان دختر پانزده ساله با موهای سپید و چشمان سرخ داد. نشست و با کنجکاوی به محتویات کیسه نگاه کرد.

باهم خوراکیها را تقسیم کردند و در سکوت شروع به خوردن کردند. طعم شیرین نوشابه و شوری چیپس، در آن لحظه، بهترین غذای دنیا به نظر میرسید. بعد از چند دقیقه، زارگ بطریاش را پایین آورد و با نگاهی جدی به رادوین گفت: «ممنون. ولی... پولی برای بقیه راه مونده؟» رادوین آب دهانش را قورت داد. نگاهش را دزدید و با صدایی که از ترس میلرزید، اعتراف کرد: «نه.» سکوت سنگینی حاکم- شد. ناگهان، چهره زارگ در هم رفت. با حرکتی سریع که رادوین اصلاً انتظارش را نداشت، از جا پرید. با اینکه قدش کوتاهتر بود، یقهی پیراهن رادوین را در مشتش گرفت و او را به سمت خود کشید. صدایش دیگر آن نرمی همیشگی را نداشت؛ تیز و برنده شده بود: «بچه! چرا انقدر خنگبازی درمیاری؟ الان بقیهی سفر رو میخوای چیکار کنی؟» چشمان سرخش از عصبانیت برقی زد. اما همانطور که ناگهان خشمگین شده بود، ناگهان هم آرام گرفت. یقه رادوین را رها کرد و چند قدم عقب رفت. دستی به موهایش کشید و خودش را جمعوجور کرد. «خب... خودت که میدونی منظورم چیه.» تازه در آن لحظه بود که عمق فاجعه برای رادوین روشن شد. مغزش به کار افتاد. «راست میگی... عجب غلطی کردم! حالا چیکار کنیم؟» درست در همان لحظه که ناامیدی داشت بر او غلبه میکرد، صدایی از دور به گوششان رسید. صدای یک مرد و یک پسربچه. «...ولی من میخوام سوار اسب بشم!» صدای پسربچه پر از غُرغر بود. «پسرم، اینجا که اسب نیست!» صدای پدرش خسته و کلافه به نظر میرسید. رادوین و زارگ به هم نگاه کردند. ناگهان، جرقهای در چشمان رادوین درخشید. انگار که یک معجزه اتفاق افتاده باشد. یک بشکن محکم زد که صدایش در سکوت جنگل پیچید. «خودشه! فهمیدم چیکار کنیم!» با هیجان به زارگ نگاه کرد. زارگ لبخندی روی لبهایش نشست؛ لبخندی که نشان میداد او هم به همان نتیجه رسیده است. «فکر کنم بدونم منظورت چیه.» و دوباره، آن نور ملایم. در یک چشم به هم زدن، به جای دخترک مو سفید، یک اسب زیبا و باشکوه ایستاده بود. یال و دمش همچون ابریشم سفید در باد تکان میخورد و پوستش زیر نور خورشید میدرخشید. اما یک مشکل وجود داشت: چشمانش، دو گوی آتشین و سرخ بود.

«میشه رنگ چشمت رو عوض کنی؟» رادوین با خنده گفت. «اینجوری که بچه مردم رو زهرهترک میکنی!» اسب سرش را تکان داد. چشمانش را برای لحظهای بست و وقتی باز کرد، مردمکهای سرخش جای خود را به رنگ سیاه و آرام یک اسب معمولی داده بودند. رادوین سوار بر پشت زارگ، با وقار به سمت پدر و پسر رفت. چشم پسربچه با دیدن اسب برقی زد. «بابا! بابا نگاه کن! اسب! میشه سوارش بشم؟ لطفاً؟» مرد با تعجب به رادوین نگاه کرد. «اگه پسرم بخواد سوار بشه... هزینهش چقدر میشه؟» رادوین سعی کرد خونسردیاش را حفظ کند. «صادقانه بگم قربان، میخوام هزینهش جوری باشه که پول سفرم رو در بیارم.» مرد لبخندی زد. شاید از صداقت رادوین خوشش آمده بود. «باشه. ده هزار دلار خوبه؟» چشمان رادوین از خوشحالی گرد شد. «زیاد هم هست! ممنونم!» پسرک با ذوق روی زین پرید. رادوین از اسب پایین آمد تا پسر بچه راحتتر باشد. برای دو ساعت، زارگ با صبر و حوصله پسرک را در مسیری کوتاه در جنگل گرداند. وقتی پسرک خسته شد و پایین آمد، مرد یک دسته اسکناس نو و تا نخورده را به رادوین داد. ده هزار دلار نقد. وقتی پدر و پسر از آنجا دور شدند، زارگ به شکل انسانیاش برگشت. نگاهی به پولها انداخت و گفت: «میدونی باید با این پول چیکار کنی؟» رادوین با درماندگی خندید. «نه... ولی اگه پسرعموم، داروین، اینجا بود، دقیقاً میدونست.» «خب چرا ازش نمیپُرسی؟» رادوین خندهای عصبی کرد. «هه! تو نمیدونی اون الان احتمالاً داره چیکار میکنه...» «چیکار میکنه؟» زارگ با کنجکاوی پرسید. رادوین نفسی عمیق کشید و شروع به توضیح دادن کرد...

... در همان لحظه، هزاران کیلومتر دورتر، در ارتفاع سی هزار پایی، پسری هجده ساله با موهای طلایی و چشمان آبی، گوشی موبایلش را رو به صورتش گرفته بود. یک کلاه کابوی قهوهای روی سرش بود و کولهپشتی سنگین چتر نجات، روی شانههایش سنگینی میکرد. او در حال ضبط یک ولاگ زنده برای دو میلیون دنبالکنندهاش در تیکتاک بود. «خب، داروین اینجاست بچهها!» صدایش پر از هیجان بود و لبخندی دیوانهوار بر لب داشت. «و ما همین الان بالای آسمون توکیو هستیم! پایتخت ژاپن! و قراره... از همین هواپیما بپریم بیرون!» و بعد از گفتن این حرف، با فریادی از خوشی، خود را به بیرون از در هواپیما پرت کرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فوق العاده و بینظیر بود💚
فوق العاده بود
ممنون لطفتون رو میرسونه