

این تست رو گذاشتم ۲ روز تو بررسی بود و اخرسر به دلیل فن فیکشن غیر قابل انتشار می باشد رد شد! داستان من فن فیکشن نیست و خیلی های دیگه مثل من با کرکتر های هری پاتر و داستان های دیگه داستان مینویسن و منتشر میشه. اگر قرار بود گیر داده بشه به این موضوع الان که پارت ۴۰ امه داستانمه اولین باریه که به همچین موضوعی برمیخورم و دوساله تقریبا که من این داستان رو مینویسم و هیچوقت بخاطر فن فیکشن بودن(که نیست) رد نشد تازه درصورتی که تستچی پره ازینجور داستان ها. لطفا ایراد الکی نگیرین برای کسی که وقتشو میزاره و داستان مینویسه تا اخرسر بعد چندروز منتشر بشه. تابع تمام قوانینه و کاملا اخلاقی و محتوای بدی نداره.
حدود دو صبح. وقتی که میفهمم کسی تو راهرو نیست که مراقب باشه کی بیرونه و صدای حرف زدن سیریوس و لوپین رو تو اتاق سیریوس میشنوم میرم و حتی در نمیزنم. وارد اتاق رگولوس میشم. خودشو بخواب زده. مشخصه. میگم=منم...کاریت ندارم) میشینه میگه=سیریوس میکشتت) میگم=اگه اول تو نکشی البته) میگه=میدونی که بلخره قراره بهم بگن استینمو بالا بزنم. بهتره امشب فرار کنم هرجوری که شده تا حداقل به کسب صدمه نزنم) میگم=میری؟) سر تکون میده. میگه=مرسی کمکم کردی) میگم=کمک نبود. نیاز داشتم اون حرفارو سیریوس بشنوه) اما خب کمک بود. بهش نگاه میکنم نگام میکنه تو سکوت پامیشه و میاد سمتم برای یه لحظه میترسم و یک قدم عقب میرم. میگه=کاریت ندارم) دستاشو به نشونه ی اینکه چوبدستی نداره بالا میاره بعد میگه=شاید دیگه هیچوقت همو نبینیم) میگم=نه...تو نمیری امشب) میگه=مجبورم) میگم=اگه نری چیمیشه...اگه کارایی که میگرو نکنی...اونکه نمیتونه همرو بکشه) میگه=لیا تو منو نمیشناسی) میگم=منظورت چیه) میگه=من، بزور انتخاب نشدم. من خودمم میخواستم این موضوع رو.) چشام گرد میشه میگه=من قلبا به لرد سیاه وفادارم و این موضوع که تا الان اینجا موندم بخاطر اینبود که...دوباره تورو ببینم)
میگم=دروغ نگو..میخواستی بفهمی قرارگاه کجاست نه؟) میگه=منکه میدونستم کجاست. از قبل اینکه مرگخوار بشم) میگم=امکان نداره تو از طرفدارای لرد سیاه باشی) میگه=با این واقعیت روبه رو شو لی...و...مراقب خودت باش...نزار مالفوی اذیتت کنه) لبخند غم انگیزی میزنه. میگم=مرگخواره؟) میخنده و میگه=نه دیوونه اما شاید..تونست ادم بهتری باشه برات. منکه نتونستم) میره. نمیدونم چجوری اما میره. برمیگردم اتاقم جلوی در سیریوس ظاهر میشه میگه=اینجا چیکار میکنی) میگم=اومدم سر بزنم بهش...دیدم نیست) منو کنار میزنه و میاد تو اتاق وحشت زده برمیگرده پیش لوپین و لوپین رو همراه خودش میاره منم برمیگردم تو اتاق و میگیرم میخوابم. خوابم نمیبره. بهش فکر میکنم. عذاب وجدان اینکه بهش گفتم دوسش دارم ولی با دریکو ام ولم نمیکنه. چشامو میبندم و سعی میکنم بخوابم. کاش خاطره این چندروز پاک میشد. کاش هیچوقت نمیفهمیدم رگولوس مرگخواره. تا اخر تابستون وضعیت نامعینی داریم. مدام پناهگاه عوض میکنیم و همه همون فرداش فهمیدن رگولوس مرگخواره و اول یک مدتی هری و رون بامن حرف نزدن اما بعدش اوکی شدن. بقیه خانواده ویزلی ها هم بهمون اضافه شدن و بعد شروع کردیم به گروه شدن و تغییر پناهگاه.
منم با سیریوس بودم متاسفانه. من و سیریوس و فرد و رون. باهم حرف نمیزنیم. اصلا. ماه اخر که میرسه کم کم حرفای کوتاه میزنیم. اما بازم بخاطر توهینی که اونشب بهش کردم نمیتونیم حرف درست حسابی بزنیم. روز اخر که میرسه فقط میاد کنارم وایمیسته و میگه=میدونم. تقصیر من بود که تو مجبوری اینهمه چیز رو تحمل کنی. منو ببخش. همیشه سعی کردم یه پدر باحال باشم و برات جای مادرت رو پر بکنم اما نه تنها نتونستم جای اونو پر کنم انگار خودم هیچوقت وجود نداشتم. لی منو ببخش) هیچی نمیگم. نگاهش هم نمیکنم. بهش نمیگم که بخشیدمت بهش نمیگم که تو خیلی بیشتر از پدر بودی بهش نمیگم که چقد دوستش دارم و بهش نمیگم اونی که باید متاسف باشه منم و نه تو. این حرف هارو نمیزنم و احتمالا، روزی، جایی، ازینکه اینارو نگفتم پشیمون میشم. و اونروز زیادی دور و نزدیک نیست. برمیگردیم هاگوارتز. این مسیر طولانی ترین مسیر زندگیم بود. حرفای سیریوس یادم نمیره. فقط میخوام برسم هاگوارتز پیش مالفوی. اما...از یه طرف عذاب وجدان رگولوس ولم نمیکنه. میرسیم هاگوارتز. یکروز زودتر از بچه های دیگه اومدیم اما تسترا هم هست. تسترا تابستونارو هم میمونه هاگوارتز چون جاییو نداره که بره. کل روز رو باهاش تو محوطه ام و خیلی چیزارو براش تعریف میکنم. میدونه که توی محفلیم. شاید نباید بدونه. نمیدونم. اما داشتم میمردم و نیاز داشتم با یکی حرف بزنم و اگر به هرماینی اینارو میگفتم احتمالا شروع میکرد نصیحت کردنم و دعوا کردنم و حوصله این موضوع رو نداشتم. اما گفت که فردا که مالفوی میاد قرار بزارم ببینمش اما حتی نمیدونم چجوری تو چشماش نگاه کنم. فردا صبح که هاگوارتز دوباره شلوغ شده تسترا برای صبحانه میاد دنبالم و پیشش تو میز ریونکلا میشینم. بچه ها خوشحال، سال اولی های جدید، زندگی ها عالی خلاصه. فکر کنم فقط ما تابستونمون مثل فیلم ترسناک بوده. البته ازونجایی که بابای مالفوی مرگخوار شده دوباره فکر کنم اونم خیلی اذیت بوده. سال شیشم یونیفورم یکم ازاد تره. برای همین چنتا از پسرای ریون کلارو میبینم که با کت شلوار میگردن. تسترا یکدفعه میگه=عه دریکو) نگاه میکنم. وارد سرسرا شده و داره با چند نفر حرف میزنه.
موهاش مرتبه و اونم کت شلوار پوشیده اما خیلی رسمی نیست ولی مرتبه. تسترا میگه=بریم پیشش؟) میگم=نه بزار حالا) صبحونمونو تموم میکنیم و پامیشیم از کنار رد میشیم مطمعنم تو دیدش بودیم اما اهمیتی نداد. با بچه های مختلف سلام میکنیم. حتی بلیز هم که اونسری بهم کمک کرد کتاب بده بهم سلام میده و حالمو میپرسه. امروز رو بیشتر ولیم تا بعد از ظهر که سال اولی ها گروهبندی بشن. مالفوی و تئودور که اسلیترینیه رو میبینم که تو محوطه وایسادن. حتی برای لحظه ای باهاش چشم تو چشم میشم اما نه دستی تکون میده نه لبخندی میزنه اینو به تسترا گزارش میدم. میگه=وایسا شاید درست ندیدت. شایدم انقدر خجالتیه که نیاد) عصری گروهبندی انجام میشه شب شام خورده میشه همه اتفاقا میوفته اما نمیاد. حالا که رشته دار شدیم من با هرماینی و رون همکلاسی نیستم فقط منو هری ایم و تسترا از افرادی ثه میشناسم دفاع برداشته باشن. و خب دریکو. اما هنوز حرفی نزدیم. دارم دیوونه میشم. نکنه فهمیده رگولوسو؟ اما امروز که سه روز از ورودمون گذشته کلاس دفاع داریم. حدود ۲۰ نفریم توی کلاس. زیاد نیستیم.و همه اسلیترینین بجز من و هری و سه نفر دیگه. وارد کلاس میشیم. کلاس خیلی عجیبیه که وسطش یک مکان شبیه مکانی برای مبارزست. دریکو با کرب و تئودور نشسته. منم با هری و تسترا میشینم رویه میز سه نفره گرد. نمیتونم نگاش کنم. میدونم که نگام نمیکنه. اسنیپ معلممونه خب خداروشکر. امبریج هم رفت وزارتخونه و تو هاگوارتز نموند. دامبلدور هم برگشت. اسنیپ میاد روی اون زمین مبارزه طوره وایمیسته و میگه=اولین جلسه ی دفاع در برابر جادوی سیاه رو با چنتا ورد شروع میکنیم. اول ببینیم هرکس چطوری میخواد اگر بهش حمله شد دفاع کنه و بعد دو نفر دونفر روبه روی هم قرار بدیم. اسلیترینی ها خیلی خوشحال میشن و تنها افراد ساکت ماهاییم که اسلیترینی نیستیم. کلا ۵ نفر. دونه دونه صدا میکنه برای مبارزه با مرگخواری که ماکته اما بهش دستوراتی داده که بجنگه.
نوبت مالفوی میشه برای لحظه ای نگامون میوفته بهم ولی سریع به مرگخوار نگاه میکنه. خیلی فرز و قوی، از خودش دفاع میکنه و بعد که نوبت هری میشه میبینم که دریکو چطوری بی حس بهش زل زده. نگامو از روش برنمیدارم. که یکدفعه نگام میکنه و نگامو میبرم رو هری. بعدش یه هافلپافی رو صدا میکنن و بعد من میرم وایمیستم. میدونم وردایی سختی قرار نیست سمتم بیاد اما قلبم داره میاد تو دهنم. میدونم که مالفوی الان داره بهم نگاه میکنه. امیدوارم. چوبدستیمو درمیارم و شروع میکنم. خیلی خوب بود باورم نمیشه هل نکردم. بلیز هم تو این کلاسه. مطمعنم دریکو ازین موضوع واقعا عصبیه. شایدم دیگه اهمیتی نمیده. حالا نوبت دونفر دونفر تیم کردنه هری رو با یکی از اسلیترینی ها تیم کرد. هری باخت. نتونست دفاع های کافی انجام بده. بعدش من رو با بلیز. واقعا بلیز قویه و دارم میترسم. بهم دست میدیم و بعد شروع میکنیم. باید ۵ دفعه دفاع کنم و ۵ تا حمله. یکی از حمله هامو نتونست دفع کنه منم دوتا از حمله هاشو. اونقدم بد نبود. دوباره بهم دست میدیم و اروم بهم میگه کارت عالی بود لبخند میزنه و لبخند میزنم و میشینیم سر جاهامون.
مالفوی با یه پسره از هافلپافه دوتا از حمله هاشو نمیتونه دفع کنه اما پسره همرو دفع میکنه. اگه قبلا بود الان عصبی میشد. اما الان خیلی اروم برمیگرده سر جاش. شیفت اول کلاس تموم میشه. شیفت دومش ساعت ۱۲عه. دیگه میتونیم بعد ۱۲ بیرون باشیم چون سال ۶ امیم. اسنیپ موقع ورودمون چنتا کارت بهمون میده که مال هرکی با بقیه فرق داره. بعد میگه=افرادی که کارت سبز دارن تو یک گروه...افرادی که کارت سفید دارن تو یک گروه...بقیه هم با همین روال. الان باید ۵ تا گروه ۴ نفره بشین) کارتم بنفشه میرم رو میز بنفش میشینم و مالفوی و هری هم میان با یه اسلیترینیه دیگه. عالی شد ترکیب ده از ده. پام زیر میز به پای مالفوی میخوره اما کسی پاشو جابه جا نمیکنه.بهم نگاه میکنه. اما حالا منم که بهش نگاه نمیکنم. اسنیپ میاد سر میزمون خیلی طولانی و معنادار بهم زل میزنه اما نمیفهمم منظورشو.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی عالی عالی
مرسییی
کامنت قبلیمو بخونید معنی داره
وایسکتهمنچرااینوندیدهبودم
عیبی نداره😂😂
ریگی منظورت چیه که با قلبت بهش وفاداری؟این پسرک کوچولو داره بد جلوه داده میشه🫠
ولی دراکو هم گناه داره.بچه همینجوری کم درد میکشه.
حالا هرچی،خیلی عالی بود✨️🤍
بد جلوه داده نمیشه یکم بدتر از چیزی که در واقعیت بوده توی داستان اومده فقط😭
مرسیییی
میدونمم خواهرمم؛ ولی همین که توی داستانه خودش قشنگه😭✨️
عالیییی
مثل همیشهه
مرسیی
الان این عاشق رگولوسم که شد خیلی باحال شد
لیا این چه کاریه مالفوی چی
وای😭😭😭🤣
وای خیلی خوب بببببببببوووددد رگولوس عشقم
مرسیی❤️❤️
عالـــــــــــــیییییی❤❤❤❤❤
مرسییییی