
لوئیزا: در اتاق با شتاب باز شد."دیوونه شدی؟" لیام نگران و ترسیده بود. زمزمه کردم:"لئو انصراف خواهد داد." لیام فریاد زد:"از کجا مطمئنی؟" از تو آیینه به چهره ی پریشانش نگاه کردم."فقط به بازی که شروع کردم نگاه کن، می خواهم احساسی ترین صحنه ی موجود را نشان بدهم!" لیام نگاهی بهم انداخت و روی مبل نشست. لیام سعی کرد خشمش را کنترل کند. آیشا: با نگرانی به لئو نگاه انداختم و گفتم:"مطمئنم خواهرت از این کار هدفی ندارد! لئو!" لئو با خشم شمعدان ها را روی زمین انداخت و من را به سمت خودش کشید:"تو هیچ وقت نمیفهمی حس اینکه تمام عمرت برای یک چیز آماده بشی و در نهایت ازت گرفته بشود! تو نمیفهمی!" فریادهایش تو گوشم می چرخید. لباسش را پوشید و شمشیرش را برداشت. روی تخت نشستم و به آرامی زمزمه کردم:"میدونم...من برادرزاده ملکه ی این سرزمین بودم ولی الان در کنار مارکیزی که حتی نمی تواند لقب خودش را حفظ کند،گرفتار شدم." به سمت عقب هلش دادم:"یک زمانی مردای این سرزمین برای داشتن من سر و پا می شکستند." به چشم های قرمزش زل زدم:"من قبل از همسر تو بودن...آیشا موریس بودم. یگانه دختر کنت موریس! عزیزدوردونه ی ملکه سابق! ولیعهد من رو خواهر بزرگترش صدا می کرد. من برکت خدایانمان هستم! تو چی؟ تو چی هستی لئونارد السون؟ فرمانده بی ارزش یا شوهر آیشا موریس؟"
کایلا: بهش نگاه کردم و بعد پاهایم را تاب دادم."تو چرا اینجایی خواهر؟ در غار تنهایی من؟" کاملیا گیرهموهایش را باز کرد و اجازه داد کنارش پخش بشوند. خشمش را نشان نمی داد ولی میتونستم حسش کنم. نفرت چندین هزار ساله..." مثل مادرتی، حتی بدتر از اون" خار ها رو دور گردنش پیچیدم:" فکر نکنم قرار باشه به مادرم توهین کنیم خواهر!" کامیلا خار ها رو پودر کرد و لبخند آمیخته در تمسخر زد:" داری به اون انسان کمک میکنی!"_"اسمش رو نذار کمک، فقط دارم مطمئن میشم تو شکست میخوری"_" شکست؟ من؟ جدی؟ کایلا فراموش نکن، تو هیج وقت نمیتونی من رو شکست بدی، من اصیلم! من یک شیطان واقعیم ولی تو چی؟"-"تو اصیلی؟ اصالت رو تعریف کن! مثلا اصیل بودن یعنی دخالت تو کار انسان ها؟"_"تو بچه ای برای فهمیدن اینا...شنیدم اون دختر کوچولو پدرش رو کشته، شاگرد خوبی داشتی!" خنده ی بلندی سر داد و موهایم را آرام نوازش کرد. سرم را چرخاندم و چشمانم را تکون دادم:"من پدرمون رو نکشتم کاملیا! من این کار رو نکردم!" چشم های به حالت سرخ در آمد. قدم هایش کوتاه تر ولی محکم تر شده بودند. سرش را با نفرت خم کرد:"او ما رو فرستاد رو زمین تا جانشین اصلح رو انتخاب کنه پس خوب گوش های کرت رو باز کن خواهر کوچولو!" چشم هایش هم رنگ یه شیطان واقعی بود:"کسی انتخاب میشه که انسان ها را به فلاکت بندازه، نه اینکه بهشون کمک کند."
سباستین: آرام به برگه های خیره شدم و سپس به مارتین نگاه کردم."پس بهش میگن لوئیزا السون؟" مارتین سرش را تکان داد و بعد با آرامش ادامه داد. به خواندن گزارش ها ادامه دادم و بعد خندیدم:"دوئل؟ مارکیز؟ این دختر زیادی بامزه است. حتی فکر اینکه این آدم آریل من را کشته باشد ، موجودیت خودش را جالبتر می کند." مارتین با لبخند محوی گفت:" آیا می خواهید ایشون رو دستگیر کنید؟" بلند خندیدم. دستگیر و اعدام این دختر؟ سرم را بلند کردم. این دختر می تونست سود زیادی برام داشته باشد. او همان بود که هر مارکیز جدیدی را زیر سلطه خود نگه می داشت. چشم هایش ،چشم هایش پر از نفرت بود. چشم هایی که من رو به خودش جذب می کرد. اگر از این دختر استفاده می کردم. اگر این دختر واقعا با شیطان در ارتباط باشه..."نه مارتین...فعلا نه!" اگر با لیزانا ازدواج کنم. میتونم از لوئیزا هم استفاده کنم. لوئیزا السون یک آتش خطرناک بود. آتشی که نمی شد باهاش بازیکرد ولی اگه به بهانه محافظت از لیزانا به جلو بیاد، می تونم یه شعله کوچک ازش را در دستم قرار بدم. مادر قبل مرگش روی استفاده از السون ها تاکید زیادی داشت. "مارتین، یه نامه ملاقات به آیشا بفرست. شاید وقتش شده با مارشینسی که هیچ وقتمارشینس نشد ملاقات کنم."
لیزانا: عروسی به زودی برگزار می شد. به گردنبند یاقوت نگاه کردم. من، همسر آینده ولیعهد این سرزمین بودم. چرا دروغ بگویم، زمانی که پدرم مرد، حس آزادی داشتم ول غم دوباره من رو اسیر کرد. پدرم دوستم داشت...یا شاید هم نداشت. به آیینه نگاه کردم و لبخندی روی لبم نقش بست. شاید به این خاطر که حس می کردم یکی دارد از خانواده محافظت می کند. بلند شدم و به سمت آخرین جعبه رفتم. یک کتاب.. آرام ورق زدم. خاندان السون از گذشته تا الان، از اولین فرزندان تا زمانی که به اینجا رسیدند و عجیب ترین داستان مال نسل سوم این خانواده بود. تنها ۳ قلو های السون از اول تاریخ تاکنون:دیزی، ویولا و مارکو السون، ویولایی که اولین مو سفید و چشم یاقوتی این خاندان بود و نمادی از این خاندان، دیزی که با یک روستایی ازدواج کرد و مارکویی که تمام پسرانش مرده به دنیا آمدند تا زمانی که محبور شد مقامش را به برادر کوچکترش تسلیم کند. کسی نفهمید چه بلایی سر این ۳ خواهر برادر آمد. اسب ها را از اسطبل خارج می کردند. صدایش واضح بود. دوئل داشت شروع می شد. دوئلی که پایان و آغازش ترسناک بود. خدای من، لوئی من! چرا این پیشنهاد رو دادی؟ چرا داری این خانواده رو به مرز نابودی نزدیک میکنی؟
لوئیزا: شاید رنگ های باغ تغییر کرده بود. انگار نور و روشنایی نبود. لیام با شمشیر خودش درگیر بود. قانون مشخص بود : هر دو با اسب و شمشیر به سمت هم تاختند،حتی یکه زخم کوچک که منجر به خونریزی شود برای برد کافی بود. لئو کنار آیشا و لیزانا ایستاده بود. آیشا چشم هایش را روی هم گذاشت و ترجیح داد به این دوئل نگاه کند. دوئلی که براشون مهم نبود. ضروری نبود. سرم را چرخوندم و به پنجره اتاق خیره شدم. "برادر...نیاز نیست با شتاب و قدرت حمله کنی، فقط بتاز." لئو پیشانی آیشا رو بوسید و دوباره سوار اسب شد. افسار اسب رو نگه داشتم و به لیام نگاه کردم. اسب ها تاختند و شمشیری که روی هوا به رقص در آمد. شمشیر های رقصانی که توقف نمی کردند. از کنار هم گذشتند بدون هیچ ضربه ای، دوباره و دوباره ، لیام بهم گوش کرده بود. دفاع و تلاش برای حمله نکردن، سرم را بلند نگه داشته بودم و دوباره به پنجره خیره شدم. تماشا می کرد. پوزخند آرومی زدم. سرم را به سمت اسب های شیهه کشان چرخاندم. عرق روی پیشانی هر دوشون نشسته بود. و بعد صدای جیغ یک زن پیچید. مادر دیوانه عزیزم، پس تو هم این رو دیدی؟ لیام شمشیر را داخل بازو لئو فرو کرد. مادر پیر عزیزی که پسر بزرگترش را در آغوش کشید. زخم اینقدر عمیق نبود ولی من از زخم های عمیق تر جلوگیری کرده بودم. لیام السون دیگه لیام السون بود. مارکیز السون بود.
دوستان میخوام به زودی وارد یه آرک جدید بشم که مهمترین آرک هست در حقیقت بیشتر حقایق تو این آرک نهفته شده
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تو مهشری
از همه سری
از همه اینا خلاصه تر
تو یه دونه ای