
توصیفاتی برای عشق ناکام
عشق یعنی هنر چشم پوشی یعنی تجاهل یعنی بدانی کی و کجا خودت را به کوری بزنی هر چه هستی باش اما باش از تو شبی جامانده در من که صبح نخواهد شد در همه بدنبال تو میگردم
کافی بود صدایم کنی من اهل ناز نبودم با جان برمیگشتم چقدر جانکاه است، در کنار تو بودن، اما برای تو نبودن. گویند زمان، مرهم هر درد است؛ لیک این دلِ من، هنوز در بندِ آن روزِ کوچِ تو، زنجیر کرده است.
پژواکِ صدایت، هنوز در جانِ من زنده است؛ اما میدانم که دیگر هرگز، این تکرارِ شیرین، به گوشم نمیرسد. چه غریب است این دنیایِ بی تو؛ هر گام که برمیدارم، جایِ خالیِ حضورت، عریانتر به چشم میآید. نه آنکه او را دوست نداشتم، که جانانه دوستش داشتم؛ اما دانستم، اگر مهر فقط از یکسو باشد، نامِ "عشق" بر آن نمینشیند.
تو گوش میسپردی، اما چشمانت مرا نمیدید. هرگز قصدِ رهایی از بندِ عشقِ تو را نداشتم؛ این تو بودی که مرا از این راه، بیخیال کردی. میشود چشمها را بست و دنیا را ندید؛ اما نمیشود دل را بست و رنجِ نبودنت را حس نکرد.
آنکه میرود، شاید رد پایش محو شود؛ اما بوی خاطراتش، تا همیشه در هوای دل میپیچد. ما در جستجوی گمشدهای هستیم که هیچگاه آن را نداشتیم؛ شاید این است رازِ بیقراریهای ما. زمان، زخمها را میبندد؛ اما جای خالی بعضیها، تا ابد در روح آدمی میماند.
نبودنت، فقط یک جای خالی نیست؛ نبودنت، تمامِ بودنِ مرا به حسرت تبدیل کرده. دل، گاهی آنقدر تنگ میشود که تمام وسعتِ دنیا، در کوچکیِ یک خاطره جا میگیرد. زندگی، گاهی تنها تکرارِ یک حسرت است؛ حسرتِ آنچه بود و دیگر نیست.
میپرسند چرا ساکتی؟ پاسخ میدهم: سکوت، زبانِ دلتنگیهای بیشمار است. عشق، نه در کنار هم بودن، که در حسِ مشترکِ نبودنهاست. شاید تقدیر ما این بود که از دور به هم نگاه کنیم؛ تو در رؤیاهای من، من در حسرتِ تو.
پاییز، فقط فصلِ خزانِ درختان نیست؛ گاهی، فصلِ ریختنِ برگهای آرزوهای ماست. دلتنگی، نه یک واژه، که یک حسِ زنده است؛ مثل تپشِ قلبی که هنوز برای کسی میکوبد. ما در این جهان، همگی مسافرانیم؛ با کولهباری از دلتنگیها و آرزوهای نیمهکاره.
کاش میشد تمام حرفهای ناگفته را، در یک سکوتِ عمیق، با تو قسمت کرد. قلبم، هنوز هم برای تو میتپد؛ اما این تپشها، دیگر صدایِ وصال نمیدهند، صدایِ انتظار میدهند. چقدر غریب است که هر جا میروم، تو نیستی؛ و چقدر آشکار است که هر جا میروم، تو با من هستی.
آن عشقی که به مقصد نرسد، ابدی میشود؛ در هر نفس، در هر لحظه، در هر حسرت. آنچه ما را نکشت، قویترمان نکرد؛ فقط به ما آموخت، چگونه با زخمی عمیق زندگی کنیم. گاه، تمامِ هستی در یک نگاه خلاصه میشود؛ و تمامِ نیستی، در فقدانِ همان نگاه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
از تو شبی در من مانده که هرگز صبح نمیشود ++++
خیلی حقه+++