
این یه رمانه، امیدوارم لذت ببرید.. این قسمت : خواهر یا برادر؟
آن روز در مهد کودک بسیار عادی گذشته بود.. اما ذهن رجینا همچنان مشغول بود. نگران بود، نمیدانست چرا،ولی دلش شور میزد. روی تاب بزرگ و قرمز رنگ حیاط نشسته بود و کیفش را بغل گرفته بود. ماشین ها را نگاه میکرد و منتظر تاکسی زرد رنگی بود که مامان از آن بیرون بیاید.. اما بعد از چند دقیقه، ماشین آشنایی برای او بوق زد.ماشین بابا بود. چشمانش برقی زدند، کیفش را روی دوشش انداخت و به سمت ماشین دوید و روی صندلی عقب نشست. -"چقدر زود سر کارت تموم شد!" بابا لبخندی زد و چین و چروک های صورتش بیشتر شدند.
-"گفتم امروز من بیام دنبالت.. بعدش بریم یکم دور بزنیم. نظرت چیه ملکه کوچولو!؟" -"خوبه! کجا میریم؟" بابا کمی نگاهش را پایین تر انداخت. دستانش روی فرمون ماشین عرق میکردند و لرزش انگشتانش بیشتر میشد. خوشبختانه، رجینا متوجه نبود و با ذوق از پنجره، به بیرون نگاه میکرد و توجه اش جلب مغازه ها و خانه ها بود. -"پارک چطوره ؟ بعدشم بریم بستنی بخوریم هوم؟" رجینا از خوشحالی جیغ کوچکی زد و روی صندلی بلند شد تا دستانش را دور گردن بابا حلقه کند. بابا آروم او را به عقب هل داد تا حواسش پرت نشود. بابا که دنبال کلمات مناسبی میگشت نگاهش را لحظه ای به دختر کوچولویش انداخت. فقط چهار، پنج سالش بود. زندگی خوبی داشت، هرچیزی که بعنوان پدر میتوانست به او بدهد داده بود. اما هنوز چیزی، ته دلش او را اذیت میکرد. نمیدانست کاری که قرار بود بکند، کار درستی هست یا نه، اما چاره ی دیگری نداشت.
-"رجینا.. دلت نمیخواد خواهر و برادر داشته باشی؟" رجینا کمی فکر کرد..بچه های مهدکودک همگی خواهر و برادر داشتند. مالی یک خواهر داشت که مدرسه میرفت، سیلوی به قول خودش چهار خواهر و یک گربه داشت. حتی فهمیده بود ویکتور یک خواهر کوچکتر از خودش دارد.. "دوست داشتم من..منم خواهر میداشتم.. یه خواهر مهربون.. یه وقت هایی هم اذیتش کنم.. " و با شیطنتی کودکانه خندید. بعد فکری به ذهنش رسید و بدون اینکه مکث کند فکرش را داد زد. "بابا! مامان بچه تو شکمشه؟"
اما بابا نتوانست نگاهش را به چشمان رجینا بی اندازد. تنها توانست سرش را به سنگینی به نشانه ی نه تکان دهد. -" یعنی من خواهر ندارم؟ " بابا دوباره سرش را تکان داد. رجینا ناله ی کودکانه ای کرد و دوباره سر جایش نشست و به بیرون چشم دوخت. -"دلت نمیخواد برادر داشته باشی..؟" رجینا کمی فکر کرد و کیفش را بغل گرفت. نمیدانست برادر داشتن چطوری است، اما میدانست پسرها خیلی بیشتر از دختر ها اذیت میکنند و بی ادب و پر سروصدا هستند. در مهد کودک این را دیده بود. بابا واقعا منتظر جواب او نبود، ماشین را به سمت محوطه ی پارک برد و سرعتش را کم کرد..نگران بود..نگران واکنش رجینا، و خیلی چیز های دیگر که رجینا نباید چیزی میفهمید..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت دهههههه
عالی بود👍👍💕❤
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
منتظر پارت ده💗😃
تو بررسیه
هورااا
وای چه قشنگ بوددد😭💝