
لیا از کنار حوض وسط حیاط رد شد. مارگو داشت با مادام دووال صحبت میکرد، اما او دیگر صدایی نمیشنید. نگاهش روی پنجرهها سر میخورد، روی دیوارهای سنگی، روی زندگیای که هنوز به آن نرسیده بود… اما قلبش را قلقلک میداد. فردا قرار بود روز اولش باشد؛ همهی داوطلبها معرفی میشدند، اجرا میکردند، و تصمیم میگرفتند در کدام گروه بمانند. امروز اما، فقط آمده بود نگاهی بیندازد… بیسر و صدا… شاید هم برای آرام کردن دلش. پاهایش او را کشاندند به سمت ساختمانی خلوتتر. دری نیمهباز، سکوتی نیمهشکسته. به آرامی وارد شد.
اتاق روشن بود، اما نه با نور چراغ… بلکه با پنجرههای بلند و نور مهآلود صبح. ردیفی از ویولنها در قفسهها، چند طبل کنار دیوار، گیتاری بدون سیم، و یک پیانوی بزرگ در انتهای اتاق. پسر جوانی پشت پیانو نشسته بود، تنها. شانههایش کمی افتاده بود، موهای مشکی و آشفتهاش روی پیشانیاش ریخته بود. لباسش ساده بود… اما چیزی در حضورش، ساکت و قوی بود.
او مشغول نواختن بود. نه تمرینی شلوغ. نه آهنگی معروف. ملودی آرامی بود، ملایم و روان، مثل رودخانهای که در دل جنگل میگذرد. نه غمگین، نه شاد… چیزی بین هر دو. مثل دلتنگیای بینام. لیا ناخودآگاه ایستاد...او خودش را گم کرد و غرق موسیقی شد انگار زمان در همان لحظه گیر کرده بود. همهچیز ساکت بود؛ فقط صدای پیانو… و ضربان قلب او. پسر، بیآنکه برگردد، گفت: – همیشه همینطور میایستی پشت سر بقیه؟ لیا جا خورد و دستپاچه شد...سعی کرد خودش را جمعوجور کند: – ببخشید… در باز بود… فقط… کنجکاو شدم.
پسر لبخندی زد، همچنان نگاهش را از پیانو برنداشت. – خوشحالم که کنجکاو شدی. اکثر آدما فقط از جلوی در رد میشن. لیا آرام جلو رفت. دلش میخواست بنشیند، چیزی بگوید… ولی فقط کنار یک گیتار خاکخورده ایستاد و گفت: – قشنگ میزنی. پسر برای لحظهای دست از نواختن کشید. سرانجام به او نگاه کرد. چشمهایش سبز تیره بودند، کمی خسته، کمی بیحوصله… اما صادق. – ممنون،ولی هنوز باهاش قهرم _ با پیانو؟
پسر شانه بالا انداخت: گاهی سازت یه چیزایی ازت میخواد که نمیتونی بدی. اون وقت با هم قهر میشین لیا لبخند محوی زد. حس کرد این جمله را تا عمق وجودش میفهمد… بیآنکه دقیقاً بفهمد چرا. برای لحظهای فقط سکوت بینشان بود. راحت، بدون عجله. مثل دو نفر که نیازی به توضیح ندارند. پسر برگشت سمت پیانو و دوباره شروع به نواختن کرد. اما حالا، ملودی گرمتر شده بود. انگار حضور لیا چیزی را نرم کرده بود، چیزی که فقط با شنیدهشدن آرام میگرفت. لیا هنوز نمیدانست فردا قرار است چه اتفاقی بیفتد، یا حتی این پسر کیست. ولی میدانست که آن لحظه، آن موسیقی، و آن اتاق… از چیزهایی بودند که نمیشود فراموششان کرد
امیدوارم لذت برده باشید:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا به X هیت میدی؟ (بررسی)
9 اسلاید پست 0 مشاهده 0 لایک 0 نظر 2 روز پیش
محتوا در صف بررسی است. مدت زمان انتظار بررسی بستگی به شلوغی صف بررسی دارد.
فرصت ؟
عالی بودددددد
مرررسیی🥹
خیلی ناز بوودد😭🌷🤏🏻>>>
ناز که خودتی😭❤️🩹
خيلي قشنگ بود ! خسته نباشي .
ممنونم بابت نگاه ارزشمندتتت🥹🫂
ب ک م. ی. د م