
با پارت چهارم نغمه خاموش در خدمتتونم 🍁
اسلاید ۱: آتش بخاری چوبی داخل کلبه بهآرامی شعله میکشید. آریسا روی قالیچهای فرسوده نشسته بود، زانو در بغل گرفته، و به ساز چوبی پیرمرد خیره مانده بود. ایلن، که حالا فهمیده بودند نامش چیست، آرام کنار پنجره نشسته بود و بیرون را تماشا میکرد. نوآر سکوت را شکست: «تو گفتی که نغمهها خاموش شدن. یعنی چی؟» ایلن بیآنکه نگاه برگرداند، پاسخ داد: «یعنی زمانی، جهان از نغمه ساخته شده بود. اما کسی به آن خیانت کرد.» آریسا زمزمه کرد: «و اون خیانت هنوز ادامه داره، مگه نه؟» --- ادامه بدیم با اسلاید دوم؟
~اسلاید دوم: اتاق غرق در نیمتاریکی بود. بخاری قدیمی کنار دیوار، شعلهای آرام میسوزاند. پیرمرد با دستی لرزان، لیوانی چای مقابل نوآر گذاشت. «تو صدای اون فلوت رو شنیدی... این یعنی هنوز چیزی باقیمونده.» آریسا از گوشه اتاق زمزمه کرد: «شما... از نغمهها چی میدونین؟» پیرمرد لبخند زد، آرام، مثل کسی که سالها با رازی زندگی کرده باشد. «من اونهارو نساختم... اما حافظشونم.» نوآر با تردید گفت: «چرا فقط ما صدای زایا رو میشنویم؟» پیرمرد نگاهش را به شیشهی بخارگرفته دوخت. «چون شما زخمی هستید...» ادامه در اسلاید بعد
~اسلاید سوم: آریسا جلوتر آمد، فلوت در دست، نگاهی به پیرمرد انداخت. «شما... اسم نغمههامو میدونستید. چرا؟» پیرمرد نگاهش را به چشمان او دوخت. «چون پیش از اینکه فراموش بشن، اونا رو شنیده بودم. از دختری... شبیه تو.» نوآر با صدایی آرام گفت: «یعنی قبلاً هم کسی مثل آریسا بوده؟» پیرمرد آهی کشید. «زمان همیشه خطی نیست. بعضی نغمهها دوباره تکرار میشن، توی قلب آدمای مختلف... انگار که حافظهی دنیا باشن.» آریسا زمزمه کرد: «پس اینهمه سکوت... بیدلیل نبود؟» ادامه در اسلاید بعد

~اسلاید چهارم: پیرمرد عصایش را به زمین کوبید. موجی از صداهای پنهان، همچون پژواک نغمههای فراموششده، در فضای خیس باران پیچید. آریسا عقب رفت. «این صدا... از کجاست؟» پیرمرد گفت: «نغمههایی که زمانی نواخته شدن، هیچوقت واقعاً نمیمیرن. فقط منتظر میمونن تا دوباره شنیده بشن.» در دل سکوت، نوآر حس کرد قلبش با آن صداها میتپد. انگار خاطرهای دور، از لابهلای نغمهها بیدار میشد. پیرمرد با صدایی محزون افزود: «نام من ایلن است. حافظ نغمهها... و گمشدههای درون آنها.» ادامه در اسلاید بعد
~اسلاید ۵: آریسا به چهرهی پیرمرد خیره ماند. چشمانش شبیه آینههایی قدیمی بود؛ پر از چیزهایی که نمیفهمید اما حسشان میکرد. نوآر آهسته گفت: «تو ما رو میشناسی؟» ایلن با لبخندی تلخ پاسخ داد: «نه، اما نغمههاتون رو چرا. هرکسی که صدای درونش رو گم کرده، بالاخره به اینجا میرسه.» باران هنوز میبارید، اما حالا قطرهها آهنگ داشتند. آریسا فلوت را بلند کرد. شاید وقتش بود دوباره بنوازد—نه برای فراموشی، که برای بهخاطر آوردن. نوای اول به آرامی در فضا پیچید... (پایان بخش چهارم..)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود😁
ج.چ: به نظرم 2
درسته!
😁
اولا