
با پارت پنجم از داستان نغمه خاموش در خدمتیم 🍁 میتونم بگم این پارت یکی از بهترین پارت های داستانه
~اسلاید ۱ درِ چوبی با ضربهای ناگهانی گشوده شد. هوای سرد با هجوم درون کلبه پیچید. مردانی سیاهپوش وارد شدند، چشمانشان پر از خشم و سوءظن. آریسا از جا پرید و فلوت را سفت در آغوش گرفت. در میان آنان، زنی با نگاه یخزده قدم برداشت؛ کارن، زنی ساکت اما مصمم، که آریسا را نشانه رفت. «نغمهات رو خاموش کن... یا ما خاموشت میکنیم.» ایلن آرام زمزمه کرد: «همیشه دیر پیداشون میشه...» آریسا نفسش را حبس کرد. در همین لحظه، نوری لرزان از دل اتاق برخاست. پروانهای از نور به آرامی در فضا چرخید. (ادامه در اسلاید دوم...)

~اسلاید ۲ پروانه در میانهی هوا ایستاد. نورش گستردهتر شد، و از درونش زنی پدیدار گشت، با موهایی بلند که چون شب میدرخشید و چشمانی مهربان اما مصمم. سایهها از اطرافش عقب نشستند. کارن خشکش زد. فلوت از دست آریسا افتاد. زن با صدایی آرام اما نافذ گفت: «به دخترم دست نمیزنی، کارن.» کارن با حیرت عقب رفت: «...سایا؟» سکوت شکست، مثل شیشهای که سالها زیر فشار مانده باشد. نوآر به آریسا نگاه کرد؛ چشمان دخترک پر از اشک شده بود. «مادر؟» سایا لبخند زد: «آره عزیزم. دیگه تنها نیستی.» (ادامه در اسلاید سوم...)
~اسلاید ۳ کارن عقبعقب رفت، نفسش به تندی بالا و پایین میرفت. چشمانش از خشم و خاطره لبریز شده بودند. «تو… تو رفتی. گذاشتی من با اونا تنها بمونم، یادت هست؟» سایا جلو آمد، دستش را به آرامی بلند کرد: «کارن… تو خواهرِ من بودی. ما هر دو از نغمه زاده شدیم. ولی راههامون جدا شد.» آریسا بینشان ایستاد. «شما… خواهرین؟ یعنی من… از این نغمههام؟» نوآر به آرامی دستش را روی شانهی آریسا گذاشت. سایههایی که همراه کارن آمده بودند، آهسته عقبنشینی کردند. ادامه در اسلاید چهارم...
~اسلاید ۴ کارن نگاهی به چهرهی لرزان آریسا انداخت. چیزی در نگاهش شکست؛ خشم یا خاطرهای قدیمی. «من فکر میکردم همهچیز تموم شده. که نغمهها فقط درد میارن... ولی تو—» او ساکت شد. سایا به جلو آمد، دست بر شانهی خواهرش گذاشت. «کارن، هنوز وقت داریم. تا وقتی نغمهای باقیست، فراموشی کامل نیست.» نوآر آرام گفت: «شاید وقتشه باهم بجنگیم، نه علیه هم.» کارن آهی کشید. «باشه. اما فقط بهخاطر اون نگاه. اون نگاه تو، آریسا… انگار نگاه مادرمه.» ادامه در اسلاید پنجم...
~اسلاید ۵ شعلههای خاموش بخاری، دوباره زبانه کشیدند. سایا در سکوت، بالهای بلورینش را جمع کرد و کنار آریسا نشست. دختر، آرام به او تکیه داد. «تو واقعاً... مادرم بودی؟» سایا با سر پاسخ داد. اشک، بیصدا از گونهی آریسا چکید. کارن رو برگرداند، اما لرزش شانههایش پیداست بود. ایلن، با لبخندی غمگین، زیر لب نغمهای باستانی را زمزمه کرد. در آن شب سرد، برای نخستین بار نغمهای نواخته شد که از دل سکوت آمده بود، و نه از ترس یا خشم، بلکه از پیوند. نغمهای که شاید سرآغاز بود… نه پایان. پایان بخش پنجم ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی مثل همیشه😊💝🎀✨
مثل خودت ☺️
😊
عالی بودش
موافقم🎀✨
پست تای شا هم عالین
قریون
معمولا داستان ها رو بررسی نمیکنم ولی این دفعه خواستم یه امتحانی کنم که قرعه به نام شما افتاد.
و جا داره بگم که واقعا قلمت جادوییه! خیلی پتانسیل قویای داره! حس و حال عجیبی داره و خواننده رو به خوندن جذب میکنه. درود بر شما 🌷
ممنون از شما ♥️🌹
چرا همیشه X مظلومن؟ ( بررسی)
خواب صدساله! (بررسی)