
با پارت سوم از نغمه خاموش در خدمتتونم 🍁
اسلاید ۱: صدای باران روی سنگفرشهای سرد میکوبید. آریسا زیر طاق یک درگاه قدیمی ایستاده بود، با فلوتی خاموش در دست و نگاهی خیره به دوردستها. نوآر کنارش بود، اما سکوتی سنگین میانشان افتاده بود؛ نه از جنس بیکلامی، بلکه شبیه انتظار. در دل شب، نغمهای مبهم به گوش رسید؛ نه از فلوت آریسا، بلکه از جایی دیگر. نوآر سر بلند کرد و گفت: «شنیدی؟» آریسا زمزمه کرد: «اون نغمهی من نبود...» و قدمی به جلو برداشت. انعکاس صدا، از پشت شیشهای غبارگرفته میآمد. انگار کسی، یا چیزی، از آینهها مینواخت. --- بریم سراغ اسلاید دوم؟
اسلاید ۲: نوآر جلوتر رفت، باران حالا از لبهی طاق به زمین چکه میکرد. پشت پنجرهای شکسته، آینهای بود، قدیمی و رنگپریده. در دل آن، دختری ایستاده بود؛ موهایی مواج، لباسی مهآلود، و چشمانی که انگار تهی از زمان بودند. لبانش تکان نخورد، اما صدایی در ذهن نوآر پیچید: «تو مرا میبینی… پس هنوز درد داری.» نوآر خشکش زد. «تو کی هستی؟» بازتاب دختر در آینه کمرنگ شد و سپس دوباره پدیدار شد، لبخندش شکسته و خسته. «من زایام… و من تنها در آینههایی ظاهر میشوم که خاطرهای در آن گیر کرده.» --- اگر آماده باشی، بریم سراغ اسلاید سوم؟

اسلاید ۳: آریسا قدمی نزدیکتر آمد. صدای فلوتش بیآنکه بنوازد، انگار در فضا جاری شد؛ لرزان و محو، مثل نغمهای که از خواب گذشته برخاسته باشد. زایا نگاهی به او انداخت و آهسته گفت: «تو… تو هم منو میشنوی؟» آریسا آرام سر تکان داد، انگار قلبش او را به این پاسخ وامیداشت. «تو کی هستی؟» زایا، حالا چشمانش را بست و زمزمه کرد: «من صدای گمشدهی کسانیام که چیزی برای گفتن ندارن…» در همان لحظه، بازتاب شیشه ترک برداشت، اما زایا هنوز آنجا بود؛ گویی آینه دیگر او را در خود نگه نمیداشت. --- اگر آمادهای، میرم سراغ اسلاید چهارم.
اسلاید ۴: نوآر با احتیاط به سمت آریسا رفت. نگاهش میان زایا و آینههای شکسته سرگردان بود. «اون... واقعیه؟» آریسا آهسته گفت: «اون زخمه... زخمی از گذشته که هنوز میخونه.» زایا ناپدید نشد. با قدمهایی آرام از آینه بیرون آمد، گویی از مرز خواب و بیداری عبور میکرد. قطرات باران از تنش عبور میکردند، نه خیسش میکردند و نه رد میگذاشتند. او گفت: «نغمهها میتونن بیدار کنن... اما گاهی چیزهایی رو بیدار میکنن که بهتره خواب بمونه.» در همان لحظه، صدایی دیگر از انتهای کوچه برخاست؛ صدای فلوتی دیگر. --- اگر آمادهای، میرم سراغ اسلاید پنجم.
اسلاید ۵: از مه انتهای کوچه، پیرمردی نمایان شد. شنلی کهنه بر دوش داشت و چشمانی روشن، مانند کسی که حقیقتی تلخ را سالها در دل نگاه داشته باشد. فلوت در دستش میدرخشید، اما صدای نغمهاش بهطرزی عجیب شبیه نغمهی آریسا بود. نوآر قدمی عقب رفت. آریسا مات مانده بود. پیرمرد گفت: «نغمهات هنوز کامل نیست، دخترک نغمهساز. اما پژواکش به من رسید.» آریسا با صدایی لرزان پرسید: «تو... کی هستی؟» او لبخند زد، اما چشمانش غمگین بودند: «من کسیام که سالها پیش این نغمهها رو خاموش کردم...» --- (پایان بخش سوم...)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)