13 اسلاید صحیح/غلط توسط: ♡IU♡ انتشار: 4 سال پیش 1,919 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام😊☺به پایان داستان رسیدیم😊خیلی تا اینجا از حمایتاتون ممنونم❤❤❤ تو این چندروز یا چند هفته یاچندماه آبجیای زیادی پیداکردم که تک تکشونو از ته دل دوست داشتم ودارم😍❤دلم نمیاد خداحافظی کنم😊البته نمیخوام که براهمیشه برم😅زیادی فیلم هندیش کردم😁بریم داستانو بخونیم🤗
اززبون تهیونگ(چهاروز بعد):چهاروزه که ن/ت دیگه نیست.رسانه ها پرشده از خودکشی کردن ن/ت ولی کسی نمیدونه که دراصل قتل بوده.دلم براش خیلی تنگ شده ولی چه میشه کرد باید صبرکنم.اگه اون شب نحس نمیومد الان پیشم تو این اتاق نشسته بود واز این خونه هم نمیرفت.تنها چیزی که توی این چند روز ندیدنش، بهم انرژی میده عکسشه.باصدای جین بی حوصله سرمو به سمتش چرخوندم.جین:پاشو دیگه....هنوز که خوابی...بلندشو یکم کمک کن....همش که نباید خدمتکارا برا مراسم امشب کارکنن😐من:باشه برو دارم میام.جین:منتظرم.وقتی رفت از تخت بلند شدم واز اتاق بیرون اومدم.همه مشغول انجام کارهاشون بودن.بدون حوصله به سمت آشپزخونه رفتم وبعد خوردن یه لیوان آب روی صندلیه آشپزخونه تقریبا ولو شدم.
اززبان باران(روزقتل😁):بازم مثل همیشه بی خوابی زده بود به سرم وتو حیاط به در ودیوار نگاه میکردم.با نشستن هانی کنارم نگامو از درختا گرفتم و به هانی نگاه کردم.هانی:بازم خوابت نمیاد😊من:نچ....توچرا نخوابیدی؟هانی:منم خوابم نبرد.من:اهوم.هانی:باران.....نگرانم....دلم شورمیزنه انگار قراره یه اتفاقی بیافته😕من:توهم زدی آجی...شب به این آرو.....با دویدن سایه ای به طرف در حرفمو خوردم.هانی:دیدیش....باران اون کی بود؟من:پاشو....بریم ببینیم.پاشدم وجلو تر از هانی به طرف در رفتم.هانی:باران خطرناکه...بیا برگردیم با پسرا بریم.
بدون توجه به حرفش درو باز کردم وبا دیدن مرد سیاه پوشی که وارد کوچه میشدپاتند کردم تا دنبالش برم.هانی:باران خودشه....همونکه تو فرودگاه از ن/ت عکس میگرفت😳بااین حرف باران کنجکاو تر شدم وشجاعتم گل کرد وبه سمت همون کوچه دویدم.ولی تو کوچه نبود.هانی:غیب شد😨چندقدم جلوتر رفتم که صدای دویدن یکی توجهمو به کوچه ی اولی که توی اون کوچه بود جلو کرد.خودش بود.....داشت دنبال یکی میدوید.خواستم به سمتش برم که هانی دستمو گرفت وگفت:نرو خطرناکه.بدون توجه بهش دستمو از دستش بیرون کشیدم وبه سمتشون دویدم.یکم که نزدیک شدم با دیدن اون چیزی که میدیدم تو شک رفتم.
اززبون تهیونگ:اصلا نمیتونستم بخوابم نگران ن/ت بودم که حالش چطوره؟بهلو خوابیدم ونگاه جی هوپ وجیمین غرق در خواب کردم.با باز شدن محکم دراتاق وخوردن در به دیوار جیمین وجی هوپ از خواب پریدن ومن با تعجب به هانیه رنگ پریده ی توی چهارچوب زل زدم.هانی:ن/ت تو...توخطره.با ریزش اشکش وکامل شدن حرفش فوری به سمت در دویدم ولی نمیدونستم کجاهستن.به سمت هانی برگشتم وباصدای بلندی روبه هانی عصبی فریاد زدم:کجاس؟هانی ترسیده بغضشو قورت داد وجلوتر از من به سمت در دوید.
جیمین هم کنارمن شروع به دویدن کردم.از کوچه رد شدم داخل کوچه ی دیگه ای شدم.بادیدن ن/ت که روی زمین افتاده بود دنیاروی سرم خراب شد.نمیخواستم اون چیزی که فکر میکردم حقیقت داشته باشه.باآخ بلندی که باران گفت نگاهمو از اون گرفتم با اعصبانیت به سمت اون مرد سیاهپوش هجوم بردم.جیمین هم به خودش اومد وبه طرف ن/ت رفت.خون جلوی چشمامو گرفته بود وهرلحظه کنترلمو از دست میدادم.یقه ی سیاه لباسشو به طرف خودم کشیدم که باعث شد دستایی که دور گردن باران برای خفه کردنش حلقه شده بود کنده بشه وباران یک قدم به سمت من جلو بیاد.مرد که تازه چشمش به من افتاده گفت:خوبه....همه ی گروهو باهم میکشم.با خنده های سادیسمیه مرد اعصبانی تر شدم ومشت محکمی توی دهنش زدم.
هیچی حالیم نمیشد وفقط آدمی رو میدیدم که به زندگیم صدمه زده بود.هرچقدر مشت میزدم مرد ناتوان تر میشد.جین ونامجون سریع به سمتم اومدنو دستامو گرفتن وعقب کشیدنم.صدای آژیر پلیس وآمبولانس نشون از اومدنشون میداد.عصبی دستمو از دست جین بیرون کشیدم وبه سمت ن/ت دویدم که داشتن روی برانکاردش میزاشتن.دست سردشو تو دستم گرفتم وروبه دوتا مرد گفتم:چرا دستش سرده....حالش چطوره؟مرد:باید زود ببریمش بیمارستان.اینو گفت وبرانکارد رو تکون داد.کنار برانکارد به سمت آمبولانس رفتم.گریه های هانی وباران که پشت سرم راه میرفتن رو مخم بود.سرشون دادی کشیدم وسوار آمبولانس شدم.اصلا حالیم نبود چکارمیکنم.از دیدن ن/ت بیهوش توی کوچه عصبی بودم.چرا تو کوچه بود؟چمدونش اونجا چکارمیکرد؟
اصلا طول مسیر حالیم نبود فقط به چهره ی کبود ن/ت نگاه میکردم ودستشو باشستم نوازش میکردم.وقتی به خودم اومدم که توی اتاق بیمارستان دست جیمین برادرانه روی شونم فشرده شد.جیمین:دکتر گفته حالش خوبه....نگران نباش.من:اون مرده چی شد؟جیمین:انگاریه هیتر بوده....به احتمال زیاد چند سال زندان میره.من:باشه....شمابرین خونه...من پیشش هستم.جیمین:خیلی خوب.....خدافس.من:جیمین وایستا.ایستاد وبه سمتم چرخید.بلند شدم وروبه روش قرار گرفتم.من:به رسانه ها بگو مرده....باید یه جوری بدون دردسر از گروه بره....اینطوری بهتره.جیمین:خیالت راحت.....بسپرش به ما.لبخند کم رنگی زدم وروی صندلی برگشتم.دلم نمیخواست از گروه بره ولی اینطوری راحت تر بدون دردسر میره.دستای سردشو گرفتم وآروم بوسیدم.آرزو کردم که هیچوقت ن/ت از پیشم نره وفقط مال خودم باشه.
اززبون ن/ت:چهار روزی از مرخص شدنم از بیمارستان گذشته بود.با اصرارای خاله من وباران وهانی به خونه ی مین هو رفتیم.خاله هیچی نمیدونست وفکر میکرد وقتی باباران وهانی بودم مسموم شدم ولی نمیدونست که تا مرز مرگ رفتم.همیشه لباسایی میپوشیدم که کبودیه دور گردنمو بپوشونه تا خاله نفهمه.عموهم مثل همیشه ماموریت بود.کنار چمدونم نشستم ودنبال یه لباس خوب برا امشب گشتم.وقتی تو بیمارستان به هوش اومدم همه دورمو گرفته بودن.تهیونگ تا تونست بهم رسید ولی من از همشون خجالت میکشیدم.فرارم باعث دردسرشون شد وازیه طرف کاری کرد راحت از گروه برم.ازباران وهانی ممنون بودم که منو از مرگ نجات دادن.دلم برای تهیونگ یه ذره شده بود.
معلوم بودکه دلش نمیومد اون روز که از بیمارستان مرخص شدم ازم خداحافظی کنه واین منو غرق در لذت میکرداینکه میدونستم تهیونگ دوستم داره ودلش نمیخواد ازم دور باشه.امشب بعد از چهارروز ندیدنش قرار بود یه دل سیر ببینمش.قرار بود امشب مراسم ساده ای که بیشتر یه جشن دوستانه بود برای رفتن من از گروه بگیرن.لباسارو زیر ورو کردم ولی خبری از یه لباس درست وحسابی نبود.باباز شدن در اتاق دست از پیداکردن لباس کشیدم وبه باران نگاه کردم.باران:دنبال چیی؟من:لباس میخوام....ولی هیچکدومش قشنگ نیست😐باران:میخوام لباسایی که من طراحی کردمو بپوشی😁من:ولی اوناکه اینجا نیست....تازه مال محل کارته😐باران:دست دوستمه اگه بخوای برات میارم....به نظرم دوخته باشدشون.من:نه.....ممنونم🙂
کنارم نشست وگفت:حالا بیا یه نگاهی به طرحشون کن....شاید خوشت اومد وخواستی بپوشی😊من:باز برات دردسر نشه....رئیست بفهمه.....باران میون حرفم پرید وهمونطورکه به طرف چمدونی که تازه خریده بود میرفت گفت:رئیسم که نمیتونه بیرونم کنه....بااون سابقه ی کاریم عمرا بتونه منو بندازه بیرون😁دفتر طراحیشو جلوم گذاشت وگفت:طرحاشو یه جا کشیدم که داشته باشم....بیاببین😊دفترشو باز کرد وهمونطور که ورق میزد گفت:هرکدومو که دوست داشتی بگو😊نگاهمو به طرح های لباسی دوختم که یکی از یکی خوشگل تر بود.بین یازده تا طرح لباس گیر کرده بودم.همونطور که باران ورق میزد نگاهم به لباسی افتاد که بدجور توجهمو جلب کرد.دستمو لای برگه ها گذاشتم وگفتم:خودشه😀(خودتون لباستونو اونطورکه میخواین تصور کنید😊)
باران:عالیه....منم خیلی دوسش دارم....واستا الان میام.بابلند شدن باران دوباره نگاهمو به طرح لباس دوختم.بیخودی نبود که تو مسابقه ها بااین طرح ها برنده میشد.نیم ساعت گذشت ولی هیچکی نمیومد تو اتاق.ازسرجام پاشدم وبه سمت پذیرایی حرکت کردم.هیچکی تو خونه نبود.روی مبل های جلوی تلویزیون خودمو انداختم وبی حوصله کانالارو زیر ورو کردم.نیم ساعت دیگه گذشت که در خونه باز شد وهانی ومین هو وبارانتوی قاب در نمایان شدن.مین هو:ن/ت نبودی رفتیم خرید کردیم واومدیم....یه لباسم گرفتیم برات فوق العاده😊من:چرا منو نبردید.هانی:گفتیم استراحت کنی😊
کیسه ی لباسو از دست باران گرفتمو آروم بیرونش اوردم.بادیدن لباس دوق زده گفتم:واییییی عالیه مرسی😍باران:قابلتو نداره گلم....برو بپوش ببین چطوره😊خواستم به سمت اتاق برم که با صدای هانی برگشتم.هانی:اینارو هم ببر کفش ووسیله های دیگس.دوباره ازشون تشکر کردمو رفتم تو اتاق.خیلی سریع لباس وکفش هم رنگشو پوشیدم ورژ لبی که توی کیسه ی خرید رو خیلی کم رنگ به لبام زدم.اروم وخانومانه با اون کفشا از اتاق بیرون اومدم.باصدای پام نگاه همه بهم افتاد.مین هو:خودتی؟🤩باران:خیلی بهت میاد آبجی😍هانی:انگار براتو دوختن😍من:ممنون چشاتون قشنگ میبینه.....نمیخواین شماهم اماده شین؟
مین هو:چه عجله داری.....نکنه دلت برای یار تنگیده😁باران:آره دیگه آبجی به خاطر همین کیفش کوکه😁من:چی میگین شما....اممم نگاه ساعت کنید...پاشین اماده شین😐با خنده های زیرزیرکی وپچ پچاشون به سمت اتاق رفتن وبعد کلی وقت تلف کردن حاضرشدن.کنارهم با ماشینی که شرکت به باران داده بود به سمت خونه ی پسرا حرکت کردیم.بدجور اضطراب داشتم.مدام از توی آینه ی ماشین نگاه خودم میکردم ونگران از بقیه میپرسیدم مطمین خوبم؟هانی:نگران نباش آبجی بد بودی میگیم😊بلاخره رسیدیم.با دست وپای لرزون از ماشین پیاده شدم وکنار هانی وایستادم.مین هو وباران با سرخوشی به اضطراب ودست پاچگیه من میخندیدن.دستم روی زنگ بود که زنگ بزنم که صدای تهیونگ متوقفم کرد.تهیونگ:بچه ها اومدن برین درو باز کنید.از صدای دادش معلوم بود اون هم مثل من دستپاچه بود.در توسط جین باز شد.بالبخند نگاهشو بین چهارتامون چرخوند وگفت:خوش اومدید خانوما.
پشت سرهم وارد خونه شدیم.پشت سرجین حیاطو رد کردیم وپابه داخل خونه گذاشتیم.همه بودن جز تهیونگ.باتک تکشون سلام واحوالپرسی کردم وکنارهانی روی مبل ها نشستم.جو سنگینی بین هممون بود که باورود تهیونگ شکست.تهیونگ سلام بلندی داد وسینیی که توش پراز لیوانای شربت پرتقال بود رو به هممون تعارف کرد.به من که رسید زل زدبهم وهمونطور خم شربتو جلوم گرفت.یه دیقه یاد مجلس خواستگاریه ایرانیا افتادم وزدم زیر خنده.انگار تهیونگ عروس بود ومن داماد.تهیونگ که خندمو دید پرسید:چی شده؟من:هیچی....ممنون.لیوانو از تو سینی برداشتم.تهیونگ لبخند کم رنگی زد وهمونطور که صاف وامیستاد گفت:خوشگل شدی.
بااین حرفش نیشم با بناگوش باز شد.نگاه مشکوک همه رومون زوم شد ولی تهیونگ بی توجه به نگاه ها سینی رو روی میز گذاشت وگفت:هانی برو اون ور بشین منم بشینم😊هانی:خوب تو برو اون ور......تهیونگ:برو دیگه😐هانی ناچار جاشو به تهیونگ داد وتهیونگ با لبخند پررنگی کنارم نشست.جین:خوب جو سنگینی برجم حاکمه....اگه بخواین منو وباران لطیفه بگیم😁همه باهم جز باران وجین گفتن:نههههه😐تهیونگ:به جاش بزارید من یه چیزی بگم😊کنجکاو بهش خیره شدم که نیم نگاهی بهم کرد وگفت:امممم...ولش کنید...من یه دیقه برم باز میام😊از جاش بلند شد ودستمو گرفتم وگفت:پاشو باهات کاردارم.باران:چه کاری😄تهیونگ:چه کار داری😐باران:منکه کاری ندارم تو کارداری😁تهیونگ:باران یه امشبو ولم کن...خواهشا😅باران:منکه نگرفتمت😐از جام بلند شدم وگفتم:باران اذیتش نکن😊
باران:باشه😁تهیونگ بااجازه ای گفتو دستمو کشید وبه سمت آشپزخونه رفت.توی آشپز خونه روبه روی هم وایستادیم.تهیونگ:دلت برام تنگ شد😊نگاه به چشمای شیطونش کردم وگفتم:نه مگه دل آدم تنگ میشه....دل منکه هنوز گشاده😁تهیونگ:اذیت نکن دیگه....منکه دلم برات اندازه ی مورچه شده😊من:پس منم اندازه ی پای مورچه شده😁تهیونگ:نه نه من اندازه ی یه ملکول شده😊من:پس منم اندازه....اممم اصلا ولش کن...به هرحال دلم برات تنگ شده😊تهیونگ:ن/ت.من:جانم.
باجوابی که دادم لبخندش بیشتر شد.دستاشو دورم حلقه کرد وگفت:میخوام به همه بگم که میخوایم باهم باشیم😊دستمو دور گردنش حلقه کردمو گفتم:بگو.تهیونگ:پس توهم قبول میکنی؟من:معلومه😁ریز خندید وسرشو به سرم تکیه دادوگفت:پس به همه میگم که مال خودمی😀من:باشه بگو ولی....تهیونگ:ولی چی؟من:هیچی ولش کن😊تهیونگ:بگو دیگه.من:میگم ولش کن.تهیونگ بوسه ای به گونم زدوگفت:باشه ولی به قول باران منکه نگرفتمش😁من:تهیونگ😐واین بودسرنوشتی که پایانش به یک عشق ویک شخص دوست داشتنی ختم شد.
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
208 لایک
عالییی
خیلی خیلی عالی بود
با افتخار اسمم بارانه
آجی میشی؟
بهم بگو بریانا13 سالمه مشهدیم😂
راستی آجیم میشه
من ملیکا ۱۳ ارمیم دیگ هستم😁😁
عالی بودددددد
باران چقدر شیطون بود به قول باران من که نگرفتمش😂😂😂
بازم اینجوری داستان بنویس اجی
عااااااااااااااالی
راجع به جیمین ژانر رمانتیک خوب تموم شه:)
خیلیییییییییییی قشنگگگگگگگگگگ بووووووددددد
عرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر گریمممممممم گرفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت خیییییلللللللللیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خووووووووووووووووووووبببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب بوووووووودددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
از جیمینم اینجوری بزاااااااااررررررررررررررر ترووخداااااااااااااااا 😂😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😂❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤😐😐
الی بود
عالی شروع و عالی تمومش کردی
آفرین
خیلی نامردی به خاطر داستانت مامانم فک کرد خلم و بردم پیش روان شناس به خاطر گریه هام
واقعا😐الان خوبی گلم؟ببخشید به گریت انداختم😊👈🏻👉🏻
ولی هرچی بگم تز این تست لعنتی خفن بگم کمه خیلی قشنگ بود
وای آجی خیلی انرژی گرفتم🤗🤗🤗خجالتم نده عزیزم خیلی خوشحالم که دوست داشتی😘❤❤❤
💙💙💙💙💟💟💟💟