
قسمت سی و سوم...
وسط های خواب صدایی مانند به زمزمه به گوشش خورد که گویا شخصی داشت پچ پچ می کرد یا نام فردی را زیر لب زمزمه می کرد. چشمان خود را باز کرد و به آرامی نشست. نگاهی به کل اتاق از همان جا انداخت. چیزی جز تاریکی و سایه دیده نمی شد. اما متوجه درخشش چیز براقی درون تاریکی در گوشه ای از اتاق شد. با دقت به آن سمت نگاه کرد و سایه ای را دید که حرکت می کند. با ترس از تخت خارج شد. در پی خارج شدنش از تخت آن سایه نیز حرکتی کرد و به سمت او حرکت کرد. آن همان مرد بود. نگاهی به پنجره انداخت که باز بود. می توانست حدس بزند که از آنجا داخل شده است. اما نمی توانست حدس بزند که چگونه متوجه آمدن به او اینجا شده است. تمام توان خود را درون پاهایش قرار داد و به سمت در دوید. همزمان با او آن مرد نیز دوید و به محض اینکه در را باز کرد با ض.ر.ب.ه ای محکم با پایش در را بست. چنان محکم ض.ر.ب.ه زده بود که صدای بلندی به علت آن ایجاد کرده بود.
با ترس به عقب رفت اما کمرش با دیوار برخورد کرد. مرد به او نزدیک و نزدیک تر شد تا اینکه تنها چند اینچ میان آن دو فاصله بود. نگاهش را لحضه ای پائین انداخت. کنترلی بر روی نفس های تند خود و ترسی که لرزه بر اندامش انداخته بود نداشت. دست مرد به عقب رانده شد. از ترس ف.ر.ی.ا.دی زد؛ اما مانند فردی خاموش شده که صدایش را از او گرفته باشند، هیچ صدایی از گلویش بلند نشد. با حرکتی ناگهانی همراه با ج.ی.غ بلند بیدار شد و نشست. وقتی به خود آمد خود را درون اتاقش دید. روز شده بود و نور پرتو های خورشید به سقف و دیوار ها چسبیده بودند.
از ترس ناشی شده از کابوسی که دیده بود همانند نفس نفس می زد و عرق سرد بر روی پیشانی و بدنش نشسته بود. ناگهانی در اتاق باز شد و با چهره شوکه شده پدرومادرش مواجه شد که با جارو و ماهیتابه داخل شده بودند. با تعجب به آنان در آن وضعیت چشم دوخته بود. والدینش با ندیدن خطری از آن حالت تدافعی خارج شدند و به سمت او قدم برداشتند. مادرش با نگرانی پرسید. _چرا ج.ی.غ زدی کانا؟! کابوس دیدی؟!. خودش حتی نمی دانست که ج.ی.غ زده باشد، به جز ج.ی.غ بی صدایی که درون عالم رویا سر داده بود. نگاهش با شرمندگی پایین انداخت و عذرخواهی کرد. _ببخشید مامان، ببخشید بابا، فقط یک کابوس بد دیدم. مادرش او را به آ.غ.و.ش کشید و موهایش را نوازش کرد. _عیبی نداره دخترم، ما فقط ترسیدیم که چیزیت شده باشه. _الان خوبم. مادرش به سمت در بازگشت.
_خیلی خب پس زود آماده شو بیا پائین باید ناهار رو کمکم بپزی چون قراره ظهری بقیه بیان و کارهای زیادی هستند که دستت رو می بوسند. _باشه عیبی نداره. مادرش لبخندی کوتاه به او زد و با پدرش از آنجا رفتند. از تخت در آمد و آن را مرتب کرد. با همان موهای ژولیده به جلوی آینه رفت و نگاهی به سر تا پای خود انداخت. تنها چیزی که می دید یک دختر ژولیده با چشمانی پف کرده و صورتی بی حال بود. برای لحضه ای دوباره به یاد رویایی که دیده بود افتاد. هنوز جزء به جزء آن در ذهنش تکرار می شد. شانه را برداشت و شروع به برس زدن موهای خود کرد. پس از آن صورت خود را شست و یک سارافون ساده که فقط در ناحیه دور کمر آن با مهره نواری تزئین شده بود برتن کرد. به طبقه پائین رفت و پس از جمع کردن میز صبحانه که مانده بود شروع به شستن ظرف ها کرد. تا قبل از ساعتی که اعضای خانواده بیایند مشغول به کار بود. حتی برای لحضه ای یک جا بند نمی شد. در نهایت پس از راحت شدن خیالش از نبود کار بر روی مبل خود را لش کرد و سرش را به تکیه گاه آن تکیه داد.
نفسی عمیق از روی خستگی زیاد بیرون داد. هنوز نفسی نگرفته بود که صدای در اصلی بلند شد. مادرش که درون آشپزخانه مشغول بود او را صدا زد. _کانا برو در رو باز کن، حتما آمده اند. مجبوری با همان بدن خسته و کوفته به سختی خود را بلند کرد و به سمت در رفت. چنان احساس ضعف می کرد که گویا همزمان با هر حرکت چندین شمشیر در بدنش فرو می رود و مجبور به پیشروی است. همزمان با گشودن در چهره های انبوهی در جلوی او ظاهر شد. از بزرگ تا کوچک ایستاده بودند. بچه های کوچک که به او علاقه داشتند با خوشحالی و لبخند او را محکم به آ.غ.و.ش کشیدند و پس از سلام کردن دوان دوان داخل خانه شدند. یکی یکی با بقیه احوالپرسی کرد و آنان را داخل راه داد. هنگامی که همه داخل شدند در را بست و نگاهی اجمالی به سالن انداخت. دیگر یک سالن خالی و ساکت نبود. اکنون حدود ۱۲ نفر درون ان نشسته بودند و مشغول صحبت بودند. کودکان نیز درون خانه بدو بدو بازی می کردند. لبخندی بر چهره زد و به آنان ملحق شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)