
قسمت هفدهم فصل سوم...
از این حرف او به نشانه کلافگی با کف دست به پیشانی اش زد. نمی دانست هوش او کم است یا از عمد تظاهر به احمق بودن می کند. از مکالمه بیشتر با او امتناع کرد و به راه افتاد چون می دانست بحث کردن بی فایده است و فقط کنترل خود را در آن صورت از دست می دهد. شگفت زده بود چگونه نمی توانست بفهمد از روی دلسوزی است که او را رد کرده است، نه علاقه. اما این سکوتی که اختیار کرده بود نیز برای ایوان حکم تائیدی داشت. در طول مسیر اتفاقی با یکی از اکتورها مواجه شد که جلوتر ایستاده بود. بی درنگ دست ایوان را گرفت و با خود به پشت کمدی که درون راهرو بود کشاند. قبل از آنکه ایوان فرصت باز کردن دهانش را برای سوال پرسیدن پیدا کند توسط دست او بر روی دهانش ساکت شد. درحالی که دستش بر روی دهان او بود، انگشت اشاره دست دیگرش را به نشانه سکوت بر روی لبش قرار داد.
ایوان با دیدن اکتور در آینه محدبی که بر روی دیوار آویزان بود فوری دستش را دور ک.م.ر لیلی برد و او را به خود نزدیک کرد و دست دیگرش را بر روی دهان او گرفت تا صدایی ایجاد نکند. دختر از این حرکت ناگهانی با چشمانی گشاده از تعجب به او چشم دوخته بود. اکتور بدون آنکه متوجه حضور آنان شده باشد از آنجا رفت. با امن دیدن اوضاع خود را فوری از ایوان جدا کرد و موهای خود را به پشت سر راند. _خیلی خب تا دوباره سر و کله اش پیدا نشده باید پیش بریم. سپس دست او را گرفت و همراه با خود کشاند. با احتیاط و با سنجیدن مکان و موقعیت حرکت می کردند. پس از خروج از آن راهرو به راهرویی دیگر رسیدند که بر خلاف قبلی چراغ های درونش روشن و خاموش می شدند و دکور آن مانند ت.ی.م.ارستان شاید بیمارستان های متروکه بود. درحالی که به آرامی حرکت می کردند در جلوی راهشان، دورتر یکی از همان مردهایی که کت و شلوار برتن بودند سر راهشان سبز شد.
با دیدن او با ترس عقب عقب رفت و نگاهی به پشت سر خود برای راه فرار انداخت اما آن طرف نیز توسط یکی دیگر از آنان بسته شده بود. ایوان با خنده گفت: _چه اکتور های متفاوتی دارند!، انگار هر بخش یک مدل متفاوت لباس می پوشند. با ترس درحالی که نگاه به مردها می کرد گفت: _اونها اکتور نیستند، باید خودمون رو نجات بدیم چون قراره رسما د.خ.ل.م.ون رو بیارند. ایوان بعد از این حرف با تعجب پرسید. _چی میگی؟ منظورت چیه؟!. _فعلا کاری که میگم رو باید انجام بدیم، برات بعدتر توضیح میدم. ایوان چشمش به راهرویی که در سمت راست و کمی جلوتر بود خورد. بی درنگ دست لیلی را گرفت و با خود حرکت داد. مردی که بر سر راه آنان ایستاده بود شوکر برقی را آماده در دست گرفته بود. اما آن دو وسط راه به سمت راهرو پیچیدند و بدون اهمیت دادن به تابلوی ورود ممنوع برای بازیکنان داخل شدند. راهرو سراسر تاریک بود و چیزی دیده نمی شد.
فقط صدای شیشه شکسته و سنگ ریزه ها زیر پایشان به گوششان می خورد. لیلی حین فرار نگاهی به پشت سرش کرد و با آن دو مرد کت و شلواری درحالی که ابتدای راهرو درحال تماشای آن دو بودند چشم در چشم شد؛ سپس دوباره سرش را به راهی که می رفت چرخاند. حین دویدن ایوان یهویی از حرکت ایستاد و دستش را جلوی لیلی برای امتناع از پیش روی کردن او گرفت. مسیر به پرتگاهی رسیده بود که گویا یک چاه بزرگ و عمیق بود. ایوان روی به او کرد و پرسید. _حالا کجا بریم؟. از رسیدن به این بن بست مشکل ساز و غیرقابل عبور مقداری عصبی بود و به ایوان توپید. _چرا از من می پرسی؟ خودت دست منو گرفتی کشوندی اینجا حالا خودتم راه خروج رو پیدا کن. ایوان از این حرف او عصبی شد و متقابلا با خشم به او توپید.
_من رو مقصر نکن، حتما می دونی که اونها دنبال تو هستند که گفتی فرار کنیم، معلوم نیست که چه گ.ن.د.ی به بار آوردی این جوری دنبالت هستند. عصبی س.ی.ل.ی ای به صورت او زد. با چهره ای سرخ شده از خشم به چهره شوکه و متعجب ایوان از این حرکت، چشم دوخت و عصبی تر با کلماتی که تند تند از دهانش خارج می شدند گفت: _یک دقیقه ساکت شو پسره دیوانه، من رو عصبی تر نکن چون خودمم هنوز نمی فهمم برای کی کار می کنند و چرا دنبال من هستند و بیشتر پیش بری از همینجا پرتت می کنم تا ب.م.ی.ر.ی و ج.س.د.ت پیدا نکنند. سپس به چاه تاریک و بی انتها اشاره کرد.
ایوان هنوز شوک آن س.ی.ل.ی را حضم نکرده بود که مورد شوک خشم او قرار گرفت. تا حالا هیچ فردی چنین به او خشمش را نشان نداده بود یا مورد چنین خشمی قرار نگرفته بود. خشمی که اکنون دیده بود در ذهنش از خشم های پدرش وحشتناک تر بود جلوه می کرد. با همان خشم افروخته شده او را همان جا ترک کرد و به سمت همان جایی که از آن آمده بودند حرکت کرد. دیگر چنان خشمگین بود که حتی اگر آن دو مرد همان جا ایستاده بودند برایش مهم نبود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)