
قسمت هجدهم فصل سوم..
همان گونه حین رفتن درون تاریکی، دستانی دور ک.م.رش از پشت پیچیده شد و او را با خود برد. برای ف.ر.ی.ا.د و درخواست کمک تلاش کرد اما دستی دیگر او را ساکت کرد. تقلا می کرد و مانند فردی که شنا بلد نباشد و در اقیانوس بیافتد دست و پا می زد؛ اما بی فایده بود. توسط آن نیروی قوی برده می شد و توانی برای مقابله با او نداشت. ترس را کنار گذاشت و دست از تقلا کردن برای رها کردن خود برداشت اما تسلیم نشد و با آرنج به پهلوی او زد. صدای《آخ》یی شنید و دست او را گرفت و مقداری خود را خم کرد و به جلو کشاند و بر زمین زد. چشمانش به درستی در تاریکی جز چیزهایی تار و نامعلوم نمی دید. اما دوید و به دویدن ادامه داد. حین دویدن پایش لای تخته ای رفت و بر روی زمین افتاد. از د.ر.د ف.ر.ی.ا.د.ی زد. فرو رفتگی چیزی تیز را درون بازوی خود احساس کرد و پس از آن جاری شدن چیزی گرم را از آن ناحیه.
خود را بلند کرد و آن چیز تیز را که گویا شیشه ای بود خارج کرد و به دویدن ادامه داد. از دور نوری چشمانش را گرفت. با گمان وجود در یا پنجره ای تندتر دوید. حین دویدن با چیزی سخت و بلند برخورد کرد و به عقب رانده شد. آن نور چراغ قوه یک تلفن بود. ابتدا به علت ترس قدمی به عقب برداشت اما پس از شنیدن صدایی آشنا خیالش راحت شد. _تویی لیلی؟. آن صدای ایوان بود. کم کم چهره او را از پشت نور برایش نمایان شد. _تو ز.خ.م.ی شدی؟. نگاهی به بازویش انداخت و جواب داد: _آره فکر کنم یکی از اون دوتا مردی که توی راهرو بود من رو می خواست ببره اما زود از دستش فرار کردم. ایوان شاکی اعتراض کرد. _چرا آخه اینجور میذاری میری؟! نمیگی که خطرناکه و از دست اون دوتا فرار کردیم!؟.
از این حالت او خنده ای تمسخرآمیز کرد و با طعنه گفت: _اوه! چی شد یهویی مهم شدم؟ نکنه عذاب وجدان گرفتی؟. ایوان کلافه نفسی عمیق سر داد و با لحنی قاطع و ملایم گفت: _بس کن فعلا این بحث کردن هارو، فعلا باید یک جوری از اینجا خودمون خارج کنیم قبل اینکه ب.گ.ا بریم. _خیلی خب، نور از تو. ایوان سرش به نشانه قبول تکان داد و اول به راه افتاد. در پشت سرش در همان حال که بازویش را گرفته بود دنبالش کرد. همان گونه که در حرکت بودند صدای قدم و زیر پا له شدن سنگ هایی که از راهرویی دیگر می آمد توجهشان جلب کرد. ایوان فوری چراغ قوه را خاموش کرد و دست لیلی را گرفت و کناری با خود پناه داد. آن صداها بلند و بلندتر، نزدیک و نزدیک تر می شد. نفس خود را در سینه حبس کرد تا صدایی تولید نکند. ایوان آماده باش به سمتی که صدا می آمد چشم دوخته بود. ناگهانی صدا متوقف شد. پس از کمی صدا شروع به کم و کمتر شدن، دور و دورتر شدن کرد. از دور شدن او نفسی عمیق سر داد.
دوباره مسیر را از سر گرفتند. پس از چند دقیقه همان مسیری که ابتدا از آن آمده بودند جلوی چشمانش شروع به نمایان شدن کرد. با هر قدمی که به سمت آن بر می داشت نگرانی از دلش ذره ذره پر می کشید. بالاخره وارد راهرو شدند و بدون اتلاف بیشتر زمان شروع به طی مسیر باقی مانده کردند. به طرز عجیبی آنجا ساکت و خلوت بود. خود را هنگامی که به در خروج رسیدند با پائین کشیدن دستگیره متوجه قفل بودن آن شدند. هردو تعجب کرده بودند. نمی خواست باور کند و چندبار امتحان کرد اما بی فایده بود. واقعا هردو آنجا گیر افتاده بودند. با دو مرد خطرناک که سعی در پیدا کردن آن دو را داشتند. ایوان نگاهی به ساعت تلفنش انداخت. ساعت ۱۲ ظهر بود.
این یعنی زمان تعطیلی رسیده بود و باید تا عصر برای بازگشایی دوباره صبر می کردند. تلفنش شارژ برقی زیادی نداشت و آنتن پریده بود. از خشم ف.ر.ی.ا.د.ی زد و ل.ع.ن.ت.ی بر تلفن فرستاد و به درون جیبش برگرداند. با اخم ناشی از خشم روی به دختر کرد و پرسید. _تو هم آنتن نداری؟. _نمیدونم. نگاهی به تلفنش انداخت، وضعیتش با او یکسان بود. _منم آنتن نداره تلفنم. ایوان کلافه دستش لای موهایش برد و آنان را درحالی که ل.ب پائین خود را گ.ا.ز گرفته بود به عقب راند. _به خشکی شانس. _باید حالا تا ساعت ۱۷ صبر کنیم بیان و اینجا رو باز کنند. خسته بر روی صندلی ای که کنارش بود نشست. ایوان چشمش به دستش خورد و مانند اینکه چیزی به یادش آمده باشد گفت:_تو همین جا بمون من الان میام.
سپس او را آنجا رها کرد. نگاهی دوباره به ز.خ.م.ش انداخت. خ.و.ن.ر.ی.ز.ی نسبت به ابتدا کمتر شده بود؛ اما خ.و.ن کل دستش را فرا گرفته بود. به صندلی تکیه داد و به سقف خیره شد. دعا می کرد که زود سر و کله ایوان پیدا شود. اکنون که در این موقعیت قرار گرفته بود بی صبر تر شده بود و حوصله چیزی را نداشت. نمی دانست در این ۶ ساعت با آن دو مرد که در اینجا گیر افتاده است چگونه قرار است بگذرد. تنها باید یک کار می کردند. مانند موش از چنگ گربه فرار کنند و تلاش کنند که گیر آن دو نیافتند. اینکه هیچ سلاحی برای دفاع نداشته بود کارش را سخت کرده بود. تنها چیزی که به چشمش می آمدند یک سری وسیله های عتیقه و بی مصرف بودند که جنبه تزئینی داشتند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود