سوفی در تختش دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود.
ساعت ۱۲ شب بود و او هنوز بیدار بود.خوابش نمیبرد.سعی میکرد بخوابد اما افکار منفی اورا احاطه و نمیگذاشتند بخوابد.تمام فکر و ذکرش شده بود بئاتریكس!نگران این بود که:نکنه دیگه نخواد باهام دوست باشه؟نکنه به خاطر وضع مالی نه چندان خوبمون بخواد جلوی بقیه مسخرم کنه؟نکنه ازم متنفر شه؟و...
خودش هم میدانست الکی نگران است و بئاتریكس همچین دختری نیست اما باز هم فکر و خیال به سرش میزد.
غلتی در رختخواب زد و سعی کرد دیگر به بئاتریكس فکر نکند.چند نفس عمیق کشید و سعی کرد با چیز های خوب فکر کند مثلا به اینکه وضع مالیشان بهتر شود یا اینکه خودش و خواهرش همیشه خوشحال باشند.
بالاخره کم کم چشمانش گرم شد و به خواب فرو رفت.
.......................................□■□■□■□......................................
نظرات بازدیدکنندگان (0)