
جیمز پسر ۱۶ ساله کم حرف و باهوش است که زندگی اش پس از ورود به دبیرستان تعغیر میکنه...
جلوی آینه کراواتم و مرتب کردم هر چند همیشه مجبورم به خاطر قد بلندم خم شده خودم رو تو آینه مرتب کنم نگاهی به کتاب هایم انداختم و به حالت خستگی نگاهی به سقف کردم،کیفم برداشتم از پله های اتاقم که در طبقه ی بالای خونه بود پایین آمدم و قبل از اینکه مادرم وقت کنه بگه (صبحونه می خوری؟)یا پدرم زیر چشمی از بالای روزنامه تایمز که عادت داره با قهوه هر روز صبح بخونه بهم نگاه کنه از خونه زدم بیرون و تا مدرسه ی جدیدم پیاده رفتم از سال اول راهنمایی ایم دیگه با سرویس اتوبوس مدرسه،مدرسه نمیرفتم چون مجبور بودم حرف های چرندشون راجب مسائل مختلف مدرسه رو تحمل کنم و از اینکه هر وقت یکی می خواست من و از دراما های مدرسه در جریان بزاره سرم و به علامت موافقت بالا پایین کنم مدام بگم :عجب...عه؟...اهوم تا شاید دست از سرم برداره خسته شده بودم
وارد مدرسه که شدم قدم هام و آروم کردم تا محیط مدرسه و بچه ها رو بهتر ببینم بچه ها بهم سلام میکردن و من ترجیح میدادم با سر تکون دادن جوابشون رو بدم در واقع تکون دادن عضلات صورتم سخت ترین کار ممکن برام هست انقدر که حاضرم صبح ها به جای یک ساعت، دو ساعت تو پارک ملی نیویورک بدوم اما با کسی سر صحبت رو باز نکنم هیچوقت از کسی تنفر نداشتم ولی صحبت های زیادی انگار گوش هام و اذیت میکرد،وقتی رو صندلی ام که طبق معمول ردیف آخر کنار گوشه ی مخالف به در وردی کلاس از سال اول راهنمایی بود نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم که
صدای رسای یک دختر رو شنیدم که گفت:حالت خوبه؟ منم سرم و از رو میز بلند کردم با چشم های آبی یک دختر مو مشکی که احتمالا همکلاسی جدیدم بود روبه رو شدم در جوابش سری تکان دادم و گفتم:اره، و ازش بابت این سؤالش تشکر کردم ولی او گفت:تو می تونی با کلامت دروغ بگی ولی چشمات هیچ وقت دروغ نمیگن، پس از این حرفش ناگهان تمام تصویر های دعوا های پدر مادرم در بچگیم از جلوی چشمام رد شد و من رو به فکر فرو برد،اون دختر وقتی دید که تو فکر رفتم بهم گفت:دیدی خوب نیستی،بهش نگاهی کردم و تو ذهن خودم گفتم یعنی انقدر احساساتم از چهره ام مشخص میشه و گفتم:نه من خوبم،و در همون لحضه ای که این حرف زدم تو فکرم گفتم:حداقل ترجیح میدم که اینطور باشه، سعی کردم چهره ام رو خوب نشون بدم با اینکه برام سخت بود ولی از قطعا از بیان مشکلاتم آسون تر بود،اون دختر چند ثانیه بهم نگاه کرد و بهم گفت:در هر حال اگر مشکلی داری می تونی به من بگی،و بهم چشمک زد و رفت که روی صندلی اش که دو ردیف از من جلو تر بود نشست
معلم اومد شروع به تدریس کرد ولی من در تمام طول زنگ به حرف های اون دختر و خاطرات بچگیم فکر میکردم تا صدای زنگ من رو از فکر خیالاتم بیرون کشید، خیلی آهسته از صندلی ام بلند شدم و وارد سالن مدرسه شدم خلوت ترین نقطه رو پیدا کردم و ترجیح دادم به جای رفتن سر کلاس بعدی اونجا بشینم و غرق تخیلاتم بشم،تقریبا همه ی بچه ها سر کلاس بودن و وقتی نگاه به ساعتم کردم نیم ساعت هم از کلاس دوم گذشته بود،همونطور که سرم رو پایین انداخته بودم یک دست دخترانه ی سفید که ایسپک رو گرفته بود جلوی چشام ظاهر شد و یک صدای دخترانه ی آشنا بهم گفت:می خوری؟
وقتی سرم رو بالا کردم دیدم همون دختر هست و وقتی چند ثانیه چشم های آبی اش رو که مثل موج دریا بود نگاه کردم گفتم:نه...ممنون،بعد از این حرفم اون دختر اومد کنارم نشست و پاهاش رو به سمت شکمش جمع کرد و به رو به رو خیره شد،خط دیدش و دنبال کردم و منم به رو به رو نگاه کردم و کمی تعجب کرده بودم همون طور که به جلو خیره شده بودم ازش پرسیدم:اسمت چیه؟، اون بهم نگاهی انداخت و لبخند ریزی زد و گفت:من آماندا هستم ....
یه لایکمون نشه؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اول
اولم