
خوب دوستان اینم از فصل پنجم امید وارم لذت ببرید و اینکه این داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم😂😂😂😂😎😎😎😎🙏🙏🙏🙏🙏😢😢😢😢😭😭😭🤍🤍🤍🤍♥♥♥♥🤔🤔🤔🤔

فصل پنجم: سقوط از آسمان باد سردی از سمت شرق میوزید، گرد و خاکی را با خود بالا میکشید و در دل هوای غبارآلود پخش میکرد. آرش روی زمین افتاده بود، خاک صورتش را پوشانده بود و لبهایش از شدت خشم میلرزید. دستانش خاکی، زانوانش خراشخورده و چشمانش پر از اشک و بیپناهی بود. بدنش درد میکرد، اما بیشتر از آن، دلش میسوخت. هیچکس نمیتوانست کاری بکند. نه خانوادهی آرکاس که در شوک و سکوت ایستاده بودند، نه خود آرکاس که بیصدا و نگران به او خیره مانده بود، و نه حتی شهاب که بیحرکت، پنجهاش را روی زمین فشار میداد.

آرش لبهایش را به سختی باز کرد. صدایش خفه و شکسته از میان دندانهایش بیرون آمد: «ای کاش قویتر بودم... من فقط یه پسر ترسو و احمقام... که هیچ کاری رو نمیتونه درست انجام بده...» صدای خندهای بلند شد. صدایی پر از تمسخر و وقاحت. آرش تاریکی، با آن چشمان بیروح و لبخند خبیثش نزدیک شد. «درسته آرش. تو یه انسان بیخاصیتی. ولی من... من آرش کاملترم. بهترم. زیاد حرف نمیزنم. وقتشه کارو تموم کنم. خوب... با خانوادهی آرکاس شروع میکنم.»

آرش اصلی با شنیدن این جمله، شکه شد. چشمانش گشاد شد و بدنش یخ زد. اما وقتی دید که آرش تاریکی به سوی پدر آرکاس قدم برداشت، انگار چیزی درونش ترکید. با اینکه زخم داشت و بدنش میلرزید، خودش را از زمین بالا کشید. اول به سختی میدوید. هر قدم، مثل تیغی در پایش فرو میرفت. اما ناگهان... چیزی درونش تغییر کرد. گلبولهای قرمزش شروع به شکافتن کردند، با رنگ سفید در هم آمیختند و نوری گرم در بدنش جریان یافت. تمام موهایش سفید شد، حالت آتشین به خود گرفت، و هر دو مردمک چشمش قرمز شدند. نفسش سنگین، اما پرقدرت بود. بهطور عجیبی دست چپش که زخمی بود، احیا شد. قبل از اینکه خودش بفهمد چه اتفاقی افتاده، با همان دست مشت محکمی به صورت آرش تاریکی کوبید و او را با قدرت به عقب پرتاب کرد.

آرش تاریکی از شدت ضربه به سنگی خورد و از جا بلند شد. اخم کرده و عصبانی فریاد زد: «دست از سرم بردار!» آرش اصلی که حالا دیگر خودش را نمیشناخت، با تعجب به دستانش نگاه کرد. اما وقت تعجب نبود. مشتهایش را گره کرد و آمادهی حمله شد. آرش تاریکی با زرهای از فولاد قرمز و شمشیری آتشین به سمتش هجوم آورد. خشم در حرکاتش موج میزد. ضربههای شمشیر یکی پس از دیگری فرود میآمدند و زخمهایی تازه روی بدن آرش اصلی مینشاندند. او به اطراف پرتاب میشد، نفسش به سختی بالا میآمد، اما هنوز امیدی در چشمانش بود. وسط همین ضربات، ایدهای احمقانه به ذهنش رسید. اگر بتواند سرعت باد روی صورتش را حس کند، شاید بتواند زمان ضربه را پیشبینی کند. شاید بتواند جاخالی بدهد. آرش تاریکی با تمام نیرو به سویش آمد، اما اینبار آرش اصلی ایستاد، باد را حس کرد، و درست در لحظهی مناسب به عقب چرخید. مشت کوبندهای به صورت آرش تاریکی زد، و اینبار شمشیر را با دست راستش گرفت. تیغه میسوخت، گوشت را میسوزاند، اما او ول نکرد. با فشار بیشتر، شمشیر زیر ضربههایش شکست. اما آرش تاریکی عقب نکشید. زرهاش را قویتر کرد و در میان زمین و آسمان معلق ماند. آرش اصلی نمیدانست چه کند. در همین لحظه، صدایی آشنا فریاد زد: «آرش! زود باش! سوار شو!» شهاب بود. یوزپلنگ زردچشم با برق آبی دور بدنش. آرش دوید و سوار پشت او شد. با هر قدم شهاب، جرقههای آبی روی زمین میدرخشیدند. «اون گفت ما نمیتونیم بهش صدمه بزنیم... ولی من میتونم. اگه با تاریکی خودم بجنگم... شاید...» شهاب لبخند زد. «روت حساب میکنیم آرش. محکم بشین!» شهاب بلند پرید. اما هنوز به آرش تاریکی نمیرسید. در لحظهای برقآسا، آرش از پشت او پرید، از سر شهاب به بالا جهید و با پای چپ ضربهای به آرش تاریکی زد. حالا هر دو در آسمان، در حال سقوط بودند. وارونه، با سر به سمت زمین، اما همچنان مشغول مبارزه. مشتها و لگدها رد میشدند، صدای برخوردشان در هوا میپیچید. نبرد میان دو آرش، یکی از تاریکی و دیگری از نوری که تازه بیدار شده بود. و هنوز پایان نرسیده بود...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ایولا