
داستان عشق در میان دو قبیله فصل دوم: رازهای پنهان
شب، بار دیگر پردهای از خاموشی بر دشت گسترانده بود، اما در ذهن آتوسا، آشوبی پنهان جریان داشت. از لحظهای که داریوش او را از میان نبرد نجات داده بود، چیزی درونش تغییر کرده بود، حسی مبهم که نامی برایش نداشت. "چرا یک جنگجوی پارسی، که برای شکست دادن قوم ماد میجنگد، جان مرا را نجات داده است؟ چه کسی بود؟ چرا چنین کاری کرد؟"
سپیدهدم، با چشمانی خسته اما سرشار از سوال، آتوسا در میان مردم مادها به جستوجو پرداخت. "کسی او را میشناسد؟ مردی با زرهای درخشان، که در میان نبرد به نجات من آمد؟" اما هر بار که میپرسید، تنها شانههایی که بالا میافتادند و تنها سکوتی که بیشتر بر ناآرامیاش میافزود را می دید.اما چیزی در قلب آتوسا میگفت که او نباید از جستوجو دست بکشد.
شایعاتی پراکنده در قبیله شنیده میشد، از جنگجویی که همیشه نزدیک قلمرو مادها دیده شده بود، اما هیچکس نامش را نمیدانست. وقتی ناامیدی بر او سایه افکند، نزد مادربزرگش رفت، زنی که همیشه در چشمانش خرد و دانایی موج میزد. مادربزرگ، بدون اینکه آتوسا چیزی بگوید، نگاهش را ثابت بر چهرهی ناآرام او نگه داشت و با لحنی آرام، اما نافذ، گفت: "گاهی قلب چیزهایی را میداند که عقل هنوز نمیتواند آن را توضیح دهد ." آتوسا، بیاختیار نفسش را در سینه حبس کرد. آیا قلبش میدانست؟ آیا باید به ندای احساسش گوش میسپرد؟ اما یک سوال همچنان ذهنش را رها نمیکرد، او باید داریوش را پیدا میکرد.
خورشید، بار دیگر بر افق شرقی طلوع کرد و آتوسا، تصمیمش را گرفت. اگر نام داریوش در میان مردم مادها نبود، تنها یک راه برای یافتنش باقی میماند، نبرد. با هر نبرد جدید، آتوسا به میدان جنگ نزدیکتر شد، با امید اینکه چهرهی مردی که زندگیاش را دگرگون کرده بود، دوباره ببیند. اما روزها گذشت و او را نیافت. لحظهای که دیگر تمام امیدهایش را از دست داده بود، صدایی از پشت سر، قلبش را به تپش انداخت: "دنبال من میگردی؟" آتوسا سریع برگشت، و چشمانش بر چهرهی داریوش ثابت ماند. باد میان پرچمهای جنگ میوزید، غبار در هوا پیچیده بود و زمین هنوز زخمهای نبرد را بر خود داشت. اما در آن لحظه، هیچچیز جز نگاه دو عاشق معنا نداشت.
داریوش چند قدم پیش گذاشت، و با صدایی که لرزش اشتیاق در آن موج میزد، گفت: "از همان روزی که در غلفزار خرگوشها دیدمت، دنیای من تغییر کرد. سالها گذشت، شمشیرها بر دستم سنگینی کردند، اما میان هیاهوی جنگ، تنها تصویر چشمانت را در قلبم حفظ کردم. از آن روز، هر قدمی که برداشتم، فقط برای رسیدن به لحظهای مثل این بود. تو را دوست دارم، آتوسا ." آتوسا ایستاده بود، میان ناباوری، میان سکوتی که هزاران سوال را در خود داشت. قلبش بیتاب میتپید، گویی حقیقتی که هرگز به آن اعتراف نکرده بود، اکنون از میان تاریکی پیدا شده است. اما چیزی درونش او را از پاسخ بازداشت، ترس از آیندهای که در انتظارشان بود. آتوسا آرام آرام به عقب آمد و چیزی نگفت و رفت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بود😭🩷
ممنون