
قسمت سی و دوم...
_چیزی شده مامان؟. _فقط یاد بروس که میافتم واقعا دلتنگش میشم، شاید بر خلاف معیارهای پدرت بود ولی پسر پاکی بود، نمیدونی وقتی که نبودی چجوری هربار ازش کمک می خواستم فوری خودش می رساند. _منم دلتنگش میشم مامان، بیشتر خودم رو سرزنش می کنم و عامل م.ر.گ.ش می دونم، شاید اگر واقعا به جای خشم از دید خودش نگاه می کردم می توانستم بفهممش. _می خوای فردا بریم ق.ب.ر.س.ت.ان؟. _آره، یه دیدار بهش بدهکارم، با خودم عهد کرده بودم که وقتی برگشتم با تک تکتون خاطرات خوبی بسازم، ولی واقعا جای خالیش مثل حفره ای توی مکان و زمان میمونه که نمیشه با هیچ چیزی پرش کرد. مادرش درستش را بر روی دست او قرار داد و با لحنی که همراه با ناراحتی بود از روی دلسوزی گفت: _خودت رو زیاد ناراحت نکن، مطمئنم که اونم دوست نداره ناراحتیت رو ببینه؛ اون پسر خوبیه هرچقدر که ازت دلخور باشه تورو می بخشه.
_اینجور فکر نمی کنم، اونم وقتی آخرین مکالمه امون به یاد میارم؛ اون موقع عصبی تر از چیزی بود که بخواد به حرفای من گوش بده. _اون عصبی بود چون درد زیادی که توی قلبش بود رو نمی تونست به زبون بیاره. _شاید حق با تو باشه. نفسی عمیق آمیخته با درد و احساس گناه سر داد و لبخندی بی روح برای نشان دادن بهتر شدن حالش بر لب زد. مادرش نگاهی به ساعت دیواری انداخت و سپس بلند شد و خطاب به او امر کرد. _خیلی خوب بیا کمکم کن میز رو بچینم، پدرت دیگه هنگام رسیدنشه. _باشه. همراه او بلند شد و به آشپزخانه رفت.
چینش میز تمام شد و همزمان با آن در خانه به صدا درآمد. _من در رو باز می کنم مامان. با ذوق و شوق به امید بودن پدرش به سمت در رفت. در را گشود و با لبخند به او خوش آمد گفت. _سلام پدر، خوش اومدی. پدرش کیف کارمندی در دست گرفته و کتش را بر روی شانه اش انداخته بود؛ با دیدن او خستگی ای که بر روی چهره اش نشسته بود، شسته شد و رفت. با لبخند داخل شد و سلام کرد. به مانند زمانی که در این خانه زندگی می کرد و همیشه در را برای پدرش باز و کیف و کتش را از او می گرفت، دوباره چنین کرد و آنان را با خود به داخل برد. _بیا پدر، تازه میز رو چیدیم. پدرش داخل شد و درحالی که به سمت آشپزخانه قدم بر می داشت و کرواتش را شل می کرد سوال می پرسید. _اوه باشه دختر قشنگم، به سلامتی کی رسیدی؟. _همین غروبی. _تا کی قراره حالا بمونی؟. _دو روز هالووین فقط. _خیلی خوبه چون عمه ها و عمو ها و پدربزرگ و مادربزرگت می خوان برای شام خانوادگی هالووین هم بیان. _اونا هر مناسبتی رو مثل جشن شکرگذاری می بینند که باید برنامه شام چیده بشه و دور همدیگر جمع بشوند. _این رسم خانوادگی از قدیم الایام تا الان بوده دخترم. _میدونم. _خوبه تازه خسته اومدی اول یک نفس بگیر بعد با دخترت حرف بزن و بحث کن.
برای شوخی حرف های او را با ادا و شکلک تکرار کرد و با چشم غره ای از سمت همسر خود مواجه شد. از رفتار هردوی آنان خنده ریزی کرد و پس از قرار دادن وسایل پدرش بر روی مبل، در آشپزخانه به آنان ملحق شد و سه تایی پشت میز نشستند. پس از شام با کمک مادرش میز را جنع کرد و ظرف هارا شست. پس از آن با آنان نشست و مشغول صحبت از اتفاقاتی که در نیویورک و موفقیت هایش شد. البته نه هر اتفاقاتی. برای نگران نکردن آنان، موقتا می خواست این موضوع را از آنان پنهان کند. فقط می خواست از این چند روزی که در پیش خانواده خود بود نهایت لذت را ببرد و خاطرات خوشی که قصدش را داشت با خود به کالیفرنیا ببرد.
هنگام خواب رسید و پس از گفتن《شب بخیر》به اتاقش رفت. هنگامی که داخل شد با دکور همیشگی و دست نخورده اتاق مواجه شد. مادرش آن را درست مانند هنگامی که اینجا بود نگه داشته بود. حتی عکس هایی که به دیوار چسبانده بود نیز دست نخورده بودند. با لبخند به سمت آنان رفت و برای تجدید خاطره ای به تماشای آنان پرداخت. اکثر آنان عکس هایی بودند که با خانواده و بروس گرفته بود و تعدادی دیگر متعلق به دوران مدرسه و دوستانی بود که دیگر خبری از آنان نداشت و در ته قلبش دلتنگشان شده بود. بر روی تخت نشست و نگاهی به چمدان که کنارش بود انداخت. وقت آن بود که لباسش را با پیژامه عوض کند. اتفاقی چشمش به قاب عکسی که کنار آباژور تخت قرار داشت افتاد. یک عکس از او و بروس بود که هردو درحالی که لبخند زده بودند یکدیگر را به آ.غ.و.ش کشیده بودند. قاب عکس را برداشت و نگاهی دقیق تر به چهره های خندانی که دیگر یکدیگر را نمی توانستند ببینند انداخت. دستی بر روی عکس کشید و آن را به جای خود برگرداند. پس از پوشیدن پیژامه چراغ را خاموش کرد و بر روی تخت روی به سقف دراز کشید. در سکوت و تاریکی اتاق چشمان خود را بست تا به خواب برود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت؟