
داستان گرگی که در تاریخ ماندگار شد

بیایید به قلب بیابان های نیومکزیکو سفر کنیم.. جایی که مردمش برای نخستین بار در تاریخ برای سر یک گرگ جایزه گذاشتند! لوبو توله گرگی شش هفته ای بود، کاملا شبیه به خواهران و برادرانش. او به همراه خانواده اش قد میکشد و در شش ماهگی به همراه پدرش به شکار میرود. شکارچیانی که بجای بوفالو، گوشت گاو های رانده شده از مزارع را به دندان میکشیدند.. در آن دوره گرگ ها در نزدیکی تمام روستاهای آمریکای جنوبی به چشم میخوردند و گاوچران ها را به ستوه آورده بودند. همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه خانواده ی لوبو قتل عام شدند. برف میبارید. اقتدار پدرش رنگ به مرگ باخته بود و حالا چیزی جز جسدی خونین بر زمین یخ زده نبود. آن زمستان نخستین زمستانی بود که لوبو به تنهایی با طبیعت وحشی رو به رو میشد زمانی که بهار فرا رسید لوبو به آلفایی توانمند تبدیل شده بود و دیگر خبری از آن توله گرگ ترسیده نبود. او به گله ای کوچک پیوست اما نتوانست جایگاه یک پیرو و دنباله رو را بپذیرد. غرش کرد و دندان هایش را نشان داد. پس از نبردی که مدت زیادی طول نکشید، رهبر گله را به زیر کشید و مقتدرانه بر لاشه اش ایستاد. حالا او رهبر گله ای متشکل از پنج قلاده گرگ بود. چهار پنج سال بعد داستان باهوش ترین گرگ کرومپاو به گوش همه رسیده بود. اینگونه گفته میشد که این گله هر روز حداقل یک یا دو گاو و گوسفند شکار میکند و آماری در حدود قتل ۲۰۰۰ راس گاو در کارنامه ی این شکارچیان به ثبت رسیده بود. اما عجیب تر، عادت های شکار آنها بود لوبو تنها به گاو های سرحال و جوان حمله میکرد و کاری با گاو های پیر و مریض نداشت. عادتی که خشم گاوداران را دوچندان کرده بود. گفته میشد در مواجهه با گوسفندان، آنها دست به درندگی نمیزندند بلکه بدون آلوده کردن پنجه هایشان به خون، آن ها را خفه میکردند. آمار تنها یکی از حمله هایشان حدود ۲۵۰ راس گوسفند بود!

شگرد دیگری که لوبو هوشمندانه در برابر گوسفندان به کار میبرد حمله به رهبر گله بود. او به خوبی وابستگی گوسفند ها به رهبر را درک کرده بود و نخست او را میکشت تا گله از هم پاشیده و متشنج شود. سپس سایر اعضای گله را نیز از هستی ساقط میکرد. این اوضاع ادامه داشت و لوبو پادشاه دشت های نیومکزیکو بود. تا اینکه گاوچران ها و روستایی ها ناچار شدند تا دست به کاری غیرمتعارف بزنند. آنها برای سر این گرگ آلفا جایزه گذاشتند!یکی از افرادی که به طمع این جایزه ی هنگفت به کرومپاو آمده بود، تنر ، یکی از شکارچی های اهل تگزاس بود که دبدبه و کبکبه زیادی داشت. او اسلحه به دوش انداخت و سگ های شکاری اش را برداشت و دلش را به دشت زد تا بلکه تاج پادشاه مشهور نیومکزیکو را واژگون کند. او یک روز و شب به دنبال این گله تاخت اما تنها یک بار موفق به دیدنشان شد. آن هم تنها شبحی محو از گله، در دوردست ها.. دم غروب تنر تصمیم گرفت بار و بندیلش را جمع کند و به تگزاس برگردد اما از هشت سگ شکاری تنها شش قلاده بازگشتند. بله! لوبو دوتای دیگر را شکار کرده بود در این میان زیست شناسان و گاوداران تصمیم گرفتند لوبو را با گوشت های سمی فریب دهند. آنها گوشت تازه ی گاو را به سم آغشته کردند و در وسط بیابان رها کردند. روز بعد آمدند و دیدند گرگ ها گوشت های سالم را خورده اند و به گوشت های سمی لب نزده اند

تا اینکه اهالی منطقه دست به دامان ارنست تامپسون ستون، مشهور ترین شکارچی گرگ امریکا شدند! ارنست شکارچی و تیراندازی قهار بود. به طوری که گفته میشد میتواند یک سکه را با شاتگان روی هوا بزند! خلاصه آنقدر مشهور بود که رقیب قدری برای شاه نیومکزیکو باشد. او با شنیدن زمزمه های جایزه ی ۱۰۰۰ دلاری وسوسه شد و پا به دشت های آمریکای جنوبی گذاشت. نبرد میان این دو رقیب حدود سه ماه زمان برد و در نهایت ارنست فهمید که با اسلحه و گلوله نمیشود این گرگ را به دام انداخت. پس دست به استفاده از سموم و تله های گوناگون زد. او بارها گوشت های مسموم و تله های مرگبار را در مسیر حرکت گله قرار میداد اما هربار دست از پا درازتر شکست میخورد. یک بار لوبو تمام گوشت های سمی را جمع کرد و روی آنها مدفوع کرد و دوباره پشت صخره ها محو شد. این گرگ ارنست را مضحکه ی خود کرده بود و دیگر غروری برای ارنست باقی نگذاشته بود! حتی زمانی که ارنست تمام منطقه را تله گذاری کرد، لوبو هوشمندانه تمام تله ها را شناسایی کرد و دورشان را حفر کرد تا مابقی گرگ ها نیز آن ها را ببینند و در دام نیافتند. ارنست دوباره شکست خورده بود و داشت ناامید میشد تا اینکه درست دقیقه ی نود ورق به نفع تامپسون برگشت..

یک روز که ارنست ناامیدانه در اردوگاه خود پرسه میزد، رد پای لوبو را دید. اما درست با فاصله ی کمی از ردپاهای پادشاه، جای پاهایی کوچک تر مشهود بود.. درست حدس زدید، آلفای قصه جفتش را پیدا کرده بود! بلانکا گرگی سرتاپا سفید بود و لوبو یک دل نه صد دل عاشقش شده بود این تمام چیزی بود که ارنست نیاز داشت. او این بار تله ها را در مسیر عضو جدید گله گذاشت و آن هارا به گوشت تازه ی گاو و خون گرگ آغشته کرد.. روز بعد بلانکا اسیر شده بود. ارنست بلانکا را غل و زنجیر کرد و میان انبوهی از تله گذاشت به امید اینکه لوبو را گیر بیاندازد. بلانکا که درد امانش را بریده بود زوزه میکشید و لوبو را صدا میزد. لوبو هم بدون اینکه کاری از دستش ساخته باشد به دور بلانکا میچرخید و دنبال راه در رویی بود تا گرگ سفید را نجات دهد سرانجام که ارنست متوجه شد لوبو قرار نیست تن به تله بدهد، جسم زخمی بلانکا را به اسب بست و شروع به تاختن کرد و آنقدر او را روی زمین کشید که حیوان بیچاره بالاخره مرد. ارنست جسد بلانکا را کنار یک تله رها کرد. روز بعد ارنست متوجه شد شب قبل لوبو به سوگ عشق از دست رفته اش به کنار لاشه آمده و گرفتار تله شده اما موفق شده پایش را آزاد کند. همین شد که ارنست ۱۳۰ تله به دور جسد بلانکا جاساز کرد. روز اول نه اما روز دوم سرانجام موفق شد لوبو را به دام بیاندازد. او لوبو را در حالی پیدا کرد که پایش در چندین تله گیر افتاده بود و زوزه میکشید تا اعضای گله اش برای کمک بیایند. او لوبو را زنجیر کرد و گوشه ای از مزارع وسیع که زمانی صحنه ی کشمکش شکارچی و شاه سرنگون شده بودند، زندانی کرد

لوبو نه لب به غذا میزد نه آب از گلویش پایین میرفت. او دیگر گله اش را هم صدا نمیزد مبادا از راه برسند و آن ها هم اسیر دست تامپسون بی رحم شوند. چندین روز بعد ارنست سر رسید و جسد لوبو را در حالی پیدا کرد که گویی مشغول جویدن زنجیر ها بوده.. لوبو گرگی بود که تا آخرین لحظات جنگید، پادشاهی که هرگز تن به اسارت نداد. و شاید عشق میان لوبو و بلانکا حقیقی ترین عشقی باشد که بتوان پیدا کرد... فیلمی درباره ی این داستان ساخته شده به اسم The Legend of Lobo1962 و مستندی به اسم The Wolf That Changed America 2008 پوست این گرگ افسانه ای حالا در موزه ی ملی پیشاهنگی فیلمونت نگه داری میشود
و اینگونه بود که داستان عشق لوبو و بلانکا در تاریخ ماندگار شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مرگش... خدایا، مرگش.. مرگش...
..
وای خدایا، نیک... خسته نباشی دخترر...
متشکرم
واو عالی بود نیک
مچکرم