
قسمت شانزدهم فصل سوم...
در طول مسیر چیزی جز سکوت میان آن دو با ذهن هایی مشغول رد و بدل نشد. ذهن مشغولی لیلی هنگامی بیشتر شد که خود را درون ماشین و جلوی شهربازی دید. از آمدن به این مکان شگفت زده شده بود. روی به ایوان کرد که درحال باز کردن کمربندش بود. _چرا اومدیم اینجا؟. _که کمی وقت بگذرونیم. گیج و متعجب پرسید. _وقت بگذرونیم؟! چرا اونوقت؟. ایوان بدون جواب دادن به سوالات او پیاده شد و در را برای او باز کرد. _بیا بریم، خودت خواهی فهمید. از روی اجبار پیاده شد اما هنگامی که چشمش به پیشبند خورد آن را فوری از خود جدا کرد و به داخل ماشین انداخت. ایوان در ماشین را قفل کرد و به راه افتاد. مجبوری به دنبالش به داخل شهربازی راه افتاد. جمعیت مانند همیشه آنجا مزدحم بود و به سختی می شد حرکت کرد.
ابتدا بخاطر شلوغی از ایوان جدا شد اما هنگامی که ایوان او را دور افتاده از خود دید به سمتش برگشت و دست او را محکم گرفت و با خود حرکت داد. بدون آنکه چیزی بگوید مانند کودکی نوپا فقط نگاه می کرد که چگونه او را به همراهش می کشد. پس چند دقیقه خود را همراه او جلوی کلبه وحشتی دید. ایوان دو بلیط برای ورود خرید و پس از آن به او اشاره کرد تا همراهش داخل شود. علت این رفتار عجیب او را نمی توانست پی ببرد. کاملا گیج شده بود از کاری که می کرد و فقط او را دنبال می کرد؛ بلکه به نتیجه معقولی برسد. هنگامی که داخل شدند جمعیتی را نیز آنجا دید که منتظر شروع بازی بودند.
فضای آنجا مانند خانه های متروکه می ماند، فقط با چراغ های قرمز که همه جا را به رنگ خود کرده بودند. نگاهی اجمالی به مکانی که بود انداخت. تارهای عنکبوت، وسایل قدیمی و کهنه، خون های مصنوعی بر روی کف و دیوارها و جملات ترساننده که همه جا بودند. صدایی توی بلندگو شروع بازی را اعلام کرد. 《سلام بر همه ترس جو های عزیز، بازی شروع می شود، امیدوارم که حسابی بترسید و البته اون قانون نامه بر روی دیوار رو حتما مطالعه کنید و ازش سرپیچی نکنید چون ق.ا.ت.ل دیوانه مجازاتتون می کنه، حسابی لذت ببرید و خداحافظ》. ایوان بعد گوش دادن به حرف ها به سمت دیواری که سمت راست بود رفت و شروع به خواندن قانون نامه کرد تا آنها را به خاطر بسپارد؛ اما مابقی شرکت کننده ها با جیغ و هورا و انرژی زیاد حرکت کردند.
تنها آن دو ماندند. از این رفتار عجیب او تعجب کرده بود. _نمی خوای بیایی بریم؟. _یک لحضه، فقط یک خط دیگه مانده تا کامل بخونمش، به هرحال لازمه که قوانین رو بلد باشیم. از این حرف سرش را به نشانه تاسف تکان داد و خودش به راه افتاد. مسیر با تابلوهای فلش زده مشخص شده بود. سوالات متعددی از این وقت گذرانی با ایوان در سرش می پیچید. از این سکوت و به بیراهه رفتن ایوان برای وقت گذراندن با او، کوزه صبرش درحال پر شدن بود. همانونه که راه می رفت و با افکار در ذهنش در جنگ بود، دستی را بر روی شانه خود احساس کرد. بدنش وارد حالت تدافعی شد و با گمان آنکه یکی از اکتور های کلبه هست با م.ش.ت.ی برگشت؛ اما با دیدن ایوان م.ش.ت خود را در میلی متری صورت او نگه داشت.
در آن لحضه ایوان با چشمانی گشاد شده از ترس به مشت خیره شده بود و به سختی نفس می کشید. به آرامی مشت خود را پائین آورد و رویش را برگرداند و به راهش ادامه داد. _هیچوقت منو اینجور غافلگیر نکن پسر، چون ممکنه یهویی یه م.ش.ت قشنگ دفعه بعدی نصیبت بشه. ایوان به نشانه فهمیدن سرش را تکان داد و با او هم قدم شد. در طول مسیر نگاه های هر از گاه ایوان را بر روی خود حس می کرد اما واکنشی نشان نمی داد. در مسیر هنوز با اکتورها برخورد نکرده بودند و به جز صداهای ترسناک و مصنوعی ای که از عروسک های متحرک پخش می شد چیزی نبود.
_به نظر کسی حواسش نیست که ما اینجائیم. با گفتن《آره》و تکان دادن سرش حرف او را تایید کرد اما توانست بیشتر از این خود را نگه دارد و یکی از سوالاتی که در ذهنش پیچیده بود را بیان کرد. _چرا اینقدر ساکتی و هیچی نمیگی که چرا منو اینجا آوردی؟. ایوان از این سوال ایستاد و درحالی که نگاهش به نقطه ای از زمین بود متقابلا با لحنی سرد سوال کرد. _ به نظرت خودت چرا اومدیم اینجا؟!. با شک پرسید._بخاطر اون شبه؟!. با لحنی سرد جواب داد. _بله بخاطر همون شبه، می خواستم بگم که درسته تو ردم کردی ولی من می دونم که برای چی این کارو کردی. با حدس و گمان پرسید._بخاطر اون حرف هایی که گفته شد و اینکه ممکنه آسیب ببینی؟!. این این حرف لبخند مهمان چهره سردش شد و با لبخندی به پهنای صورتش با خنده جواب داد. _یک جورایی چون می دونم از من خوشت میاد و اگر خوشت نمی اومد با من اوکی می شدی و بعدها رهام می کردی تا ناراحت و شکسته بشم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)