
دو اسلاید آخر گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد
برو اسلاید 3
اسلاید بعدی
#𝘈𝘯_𝘢𝘯𝘨𝘦𝘭_𝘪𝘯_𝘚𝘦𝘰𝘶𝘭 ژانر: رمانتیک، فانتزی شخصیت ها: آرا، یوهان و... • • • آرا بال هایش را گشود و در میان دریای ابریشمین ابر ها به پرواز درآمد. هر روز همین کار را میکرد: جمع آوری امید ها، آرزو ها و درد های زمینیان در قالب نامه هایی که با جوهر اشک و اشتیاق نوشته شده بودند. اما امروز، یک نامه با بقیه فرق داشت. کاغذی نخودی رنگ با خطی زیبا نوشته شده بود. نامه ای از طرف "یوهان"...
#𝘈𝘯_𝘢𝘯𝘨𝘦𝘭_𝘪𝘯_𝘚𝘦𝘰𝘶𝘭 #𝘗𝘢𝘳𝘵𝟏 • • • آرا،شاهدخت قلمرو فرشتگان، با ظرافت بال هلی ابریشمی و سپیدش را جمع کرد. پرهای لطیفش با هر حرکت، هاله ای از نور نقره ای به جا می گذاشت. او در انتهای یک روز کاری طولانی، با خستگی بر صندلی سنگی اش با بایگانی بی انتهای ملکوت تکیه داد. بایگانی، مکانی مقدس و پر رمز و راز بود. ستون های بلند و مرمرین تا اوج آسمان بالا رفته بودند و نور طلایی و ملایمی که از پنجره قوسی شکل با شیشه های رنگی به داخل می تابید، قفسه های بی شماری را روشن میکرد که تا چشم کار می کرد، امتداد داشتند.این قفسه ها، میزبان نامه هایی بودند که از سراسر جهان خاکی به سوی آسمان فرستاده میشدند. نامه هایی از جنس امید های کوچک و بزرگ، دعاها و آرزو های پنهان، اعتراف گناهکاران و التماس های درماندگان. وظیفه ی آرا، دسته بندی این پیام ها و رساندن انها به دستان پر مهر خداوند بود. اکثر این روز ها این کار یکنواخت و تکراری به نظر می رسید. نامه ها شبیه به هم بودند. جملات، تکراری، خواسته های مشابه و رنج های آشنا. اما گاهی از میان این انبوه کاغذ ها جواهری پیدا میشد.نامه ای که قلب آرا را به لرزه در می آورد و او را از دنیای فرشتگان جدا میکرد و به یاد دنیای خاکی می انداخت. امروز، آن نامه از شهر سئول، در سرزمین دور افتاده ی کره جنوبی آمده بود. پاکتی ساده، از جنس کاغذ کاهی نخودی رنگ بدون هیچ نشانی از فرستنده ، اما آرا می دانست. از ته قلبش حس میکرد این نامه مخصوص اوست. با انگشتان ظریف و بلندش، مهر و موم پاکت را شکست و با احتیاط نامه را بیرون کشید. خط خیلی خوانا و زیبا بود ولی جوهر در بعضی قسمت ها پخش شده بود و کلمات را در هاله ای از غم فرو برده بودـ... • • • Waiting for the next part
#𝘈𝘯_𝘢𝘯𝘨𝘦𝘭_𝘪𝘯_𝘚𝘦𝘰𝘶𝘭 #𝘗𝘢𝘳𝘵𝟐 • • • کلمات را در هاله ای از غم فرو برده بود... "خداوند مهربان، اسم من یوهان است.شاید صدایم را از میان این همه هیاهوی دنیا نشنوی اما امشب، قلبم آنقدر سنگین است که جز نوشتن به تو راهی ندارم.من رویاهای بزرگی در سر دارم. رویای خواننده شدن، رویای پرواز کردن با موسیقی، رویای شاد کردن دل های غمگین. پدرم همیشه می گفت موسیقی، زبان روح است و من میخواهم با این زبان قصه ها بگویم. این روز ها قصه زندگی من پر از رنگ های تیره است.آسمان خانه مان بعد از رفتن پدر، دیگر آن رنگ آبی روشن را ندارد. مادرم بیمار است و هر روز، شعله امید در چشمانش کم سو تر می شود. من تمام تلاشم را میکنم که قوی باشم. می دانم که تو از تمام درد های ما با خبری. می دانم که شاهد اشک هایی هستی که شب ها پنهانی میریزم. من فقط یک چیز از تو میخواهم. خدا، فقط یک بار دستم را بگیر و به من نشان بده که هنوز امیدی هست. نشانم بده که می توانم با صدایم به این درد ها التیام ببخشم. نشانم بده که پدرم از آن بالا به من افتخار خواهد کرد. اگر روزی صدای من به گوش دنیارسید، اگر توانستم دلی را شاد کنم، می دانم که این معجزه از جانب تو بوده است. با قلبی پر از امید و ترس، یوهان" • • • Waiting for the next part
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داداش اینو توی یه دفتر بنویس بعد برو به عنوان کتاب چاپ کن خدایی😍🥹
ذوقمممم😍🥺♥
ولی من اونقدرا هم خوب نیس_
وای نه خیلی خوب بود یادم افتاد به کتاب دختر مهتاب😅
وایی🥺😍
حلال زاده به داداشش رفته😂😌
پارت بعدو کی میزاری؟
بله خان داداش😂🎀
همین امشب