
قسمت بیست و هفتم...
در آن کارخانه را با حرکتی سریع و محکم باز کرد تا توجه ها به او جلب شود. همزمان با بلند شدن صدای در تمامی سرها به سمت او چرخیدند. محمد بنگی درحالی که سیگار بر لب زده بود به سمت او آمد و عصبی پرسید._تو دیگه کدوم خ.ر.ی ای!؟ اینجا چی می خوای ؟. با صدای بلند و رسا جواب داد. _فکر میکردم منو می شناسی محمد، رفیق جعفر و مش حیدرم، اومدم که یه د.ع.و.ا.ی حسابی داشته باشیم. محمد بنگی از این حرف او خندید و با اشاره به افراد حاضر در آنجا پرسید. _مطمئنی می خوای با این جمعیت در بیافتی؟! ما ۱۰ نفریم و تو فقط ۱ نفری. _من ترسی از تو و اون گروه علاف و آ.ش.غ.ا.لت ندارم، بیا ببینم چند مرده حلاجی.
محمد بنگی سیگار رو به گوشه ای پرت کرد و پس از بالا زدن آستینش قولنج انگشتانش را شکاند و به سمت او ح.م.ل.ه ور شد. هدایت نیز با فریاد به سمت او ح.م.ل.ه ور شد. د.ع.و.ای شدیدی میان آن دو فرا گرفته بود. چنان شدید که گردوغبار به هوا برخواسته بود. کسانی که طرف محمد بودند با شور و ذوق او را تشویق می کردند. هدایت زرنگی ای کرد و با پیچ دادن پایش بر پشت پای او، او را به زمین زد. محمد عصبی از شکست م.ش.تی به او زد و دست خود را زیرکانه به سمت چ.ا.ق.و جیبی ای که درون جیب شلوارش قرار داده بود برد و در همین حین به آرامی شروع به بلند شدن کرد. دست خود را به آرامی به عقب برد تا به هدایت چ.ا.ق.و بزند. اما همزمان صدای سوت مامورها و ماشین آنان بلند شد. با شنیدن صدای مامورها رنگ از رخسارش رخت بست و رفت.
تمامی کسانی که همراه او یودند نیز ترسیدند و دستپاچه سعی در فرار داشتند اما دیگر فایده ای نداشت و راه فرار بسته بود. _محمد بنگی و تمامی کسانی که اونجا هستند خودتون رو تحویل بدید قبل از اینکه به راه سخت متوسل بشویم. هدایت با خنده بلند شد و روی به محمد گفت: _چی شد؟! انگار افتادی تو تله، وقتی زاغ سیاه بقیه رو چوب میزنی باید منتظر رسیدن نوبت خودت هم باشی. جعفر با مامورها داخل شد و خود را سریع به هدایت رساند و مشتی با شوخی به بازی او زد. _بالاخره موفق شدیم داداش، بالاخره حق به حق دان رسید. هدایت خوشحال اونو بغل گرفت و گفت: _آره بالاخره داداش مشدی هم آزاد میشه. مامورها به محمد بنگی و تمامی همدستان او دستبند زد و هرچه مواد م.خ.د.ر بود را پیدا و جمع آوری کردند و با خود به آگهی بردند. هدایت و جعفر خود را به خانه پهلوان رساندند و از ان جا با او به آگهی برای خبردار شدن از وضع محمد بنگی و آزادی مش حیدر رفتند. چند ساعتی درون راهرو منتظر ماندند. که با صدایی اشنا توجه شان جلب شد.
_چه خبره!؟ می ببنم که چندنفر عین زنها افسردگی گرفتند و نشسته اند. هرسه سرشان به سمت صدا چرخاندند و با تعجب به فرد دارای صدا چشم دوختند. سپس خوشحال سه تایی به سمت آن رفتند و او را به آ.غ.و.ش کشیدند. مش حیدر دیگر آزاد شده بود و می توانست به آغوش خانواده خود برگردد. _شیرمرد من، آزادیت مبارک باشه. _ممنون پدرجان. سپس خم شد و برای احترام و تشکر دست او را ب.و.س.ید. _این آزادی رو مدیون فداکاری و تلاش جعفر و هدایتی. با لبخند از آن دو تشکر کرد. _از هردوتون ممنونم داداشا، اگر من الان اینجام واقعا بخاطر شماست. هدایت متواضعانه تشکر او را رد کرد. _این حرف رو نزن کار زیاد سختی نبوده. اما جعفر خلاف او مغرورانه تشکر او را پدیرفت. _خواهش میکنم، تشکرت قبول می کنم در برابر این فداکاری بزرگم. هدایت م.ش.ت.ی بخاطر این حرف به بازوی او زد و آخ او را بلند کرد. مش حیدر از این حرف و رفتار آن دو قهقهه ای زد. آن دو نیز بخاطر این شوخی با او خندیدند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاشق رمانتممم
منم یه کاربر خوبی مثل تو😘
عالی
الحق که هدایت کاشته😄❤️
گل کاشتی ❤️❤️❤️❤️
شما گلی
شما سنبلی
عزیز این دلی
همیشه توی ذهنی
❤️🔥
قربون شاعریت😄❤️
فدای چشمای تو💖
خاکم و زیر پای تو