
قبل از اینکه شروع کنیم باید بگم ممنونم از حمایت هاتون و اینکه این فقط یک داستان فانتزی حماسی هستش و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم خوب بریم شروع کنیم 😎😎😎👍👍♥♥♥🙏🙏🙏🙏

فصل یازدهم: مشت نور، خونِ شب آرش خزهای آبی و براق آرکاس را محکم در دست گرفته بود. باد سرد شب به صورتش میخورد و تارهای موهایش را پریشان کرده بود. چشمانش از لابهلای آن تاریکی خیرهی هیولایی بود که همچون سایهای عظیم و کابوسوار در زیر پرواز آنها میغرید. صدای غرشش همچون طبل جنگ در کوه میپیچید. ـ منو نزدیکتر ببر، آرکاس! صدای آرش جدی و بدون لرزش بود. آرکاس لحظهای سکوت کرد. گوشهای مثلثیاش به عقب برگشتند. ـ اما من... ـ صدایش لرزید. آرش اخمی کرد. چشمهایش میدرخشیدند، نه از ترس، بلکه از ارادهای فولادین. ـ تا اینجا که اومدیم... پس منو نزدیکتر کن. آرکاس با بیمیلی سر تکان داد و پرههای پنجهاش را باز کرد. با حرکتی نرم و هوشیارانه، شروع به چرخیدن دایرهوار کرد، همانند پرندهای شکاری که به طعمهاش نزدیک میشود. اما همینکه به شعاع خطرناک رسیدند، هیولا نعرهای کشید و ناگهان پنجهی چپش را بالا برد و...

همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. پنجههای سرد و سنگینش آرش را چون عروسکی کوچک از پشت آرکاس بلند کرد. چنگالهای تیزش به درون بدن آرش فرو رفتند. فریاد دردناک آرش با صدای شکستن استخوان در هم آمیخت. خون از زخمهایش فوران کرد. آرکاس وحشتزده فریاد زد: ـ آرش! اما سپری از انرژی سیاه، همچون دیواری خفهکننده، بین او و آرش ظاهر شد. چشمان آرکاس پر از اشک شد. پنجههایش در هوا مشت شدند، اما نمیتوانست نزدیک شود. هیولا همانند بازیکن بیسبالی خشمگین، آرش را همچون توپ به زمین کوبید. زمین لرزید. ترک برداشت. بدن آرش میان ترکهای زمین فرود آمد. خون از دهانش بیرون پاشید. اما هنوز زنده بود. هنوز نفس میکشید. با تقلا بلند شد. صورتش خاکی و خونی بود. اما چشمهایش هنوز همان نگاه پر امید را داشتند. هیولا برای حملهی بعدی آماده شد. اما ناگهان، آرکاس مثل آذرخش پایین آمد، چنگ زد و آرش را از زمین بلند کرد. بالهای درخشانش به پهلوهایش چسبیده بودند و پروازش به سوی آسمان، تند و بیرحمانه بود. ـ منو ببر اونجا، آرکاس... باید نجاتش بدیم. ـ نه! دیگه نمیذارم بمیری! ـ اگر کمک نمیکنی، خودم میرم!

آرکاس چشمهایش را بست. خاطراتش مثل سیلاب به ذهنش هجوم آوردند. خانوادهاش... والدینش که در خون غلطیده بودند، برادران دوقلوی کوچکش... خواهرانش که یکییکی قربانی هیولاها شده بودند... اما حالا، یک نفر بود که نمیخواست او هم از دست برود. برادری که با وجود زخمها، هنوز ایستاده بود. آرکاس چشمهای خیسش را باز کرد. ـ باشه... بریم، آرش. و به سمت هیولا پرواز کرد. آرش روی پشت آرکاس ایستاد. باد به صورتش سیلی میزد، اما او عقب نمینشست. با یک حرکت، شروع به دویدن کرد. سرعت گرفت. انگار نفس کوهها را در سینهاش کشیده بود. و از پشت آرکاس، به سوی هیولا پرید. در آن لحظه، زمان مکث کرد. درفش کاویانی، که حالا شمشیری آبی در دم آرکاس بود، ناگهان تغییر شکل داد. شمشیر ناپدید شد و جایش را به یک دستکش سفید و فلزی داد که تا آرنج دست چپ آرش را پوشاند. نگینی آبی در پشت دستش میدرخشید و نور خیرهکنندهای از آن بیرون میتابید.
بدن آرش، درحال چرخش بود. همانند فرفرهای در میان طوفان. درست در لحظهای که به هیولا رسید، دست چپش را بالا برد و با قدرت، مشت کوبندهاش را به کریستال فرو کرد. ـ بـــــــــوم! انفجاری سفید، درخشان، و بینهایت عظیم... موج نورانی به صورت یک دایرهی افقی، با شعاعی چند صد کیلومتری از مرکز محل برخورد منتشر شد. جنگل، کوه، درختان و آسمان، همه در آن لحظه لرزیدند. هیولا فریادی بیکلام کشید، و از درون فرو پاشید. بدن تاریک و هیولاییاش ناپدید شد و به جای آن، یوزپلنگ نری با چشمان آبی، همانند آرکاس، نقش زمین شد. دیگر هیولایی در کار نبود. اما بزرگتر از قبل شده بود. به اندازهی پنج متر. آرش روی زمین افتاده بود. آرام... و خونآلود. آرکاس با تمام توانش به سوی او آمد. قلبش میتپید، مثل تپش درام جنگ. به آرش رسید. اما... آه نه... شکم آرش شکافته شده بود. پاره. زخم باز. خون به صورت آرکاس پاشید. گرگ آبی وحشتزده فریاد زد. اشک از چشمان درشتش سرازیر شد. ـ آرش... نه... نه... به پهلو در کنار آرش افتاد. بدنش میلرزید. بوی خون دوباره او را به گذشته پرتاب کرده بود. خانوادهاش... دوباره همهچیز را از دست داده بود. اما ناگهان، درفش کاویانی که در مشت بستهی آرش قرار داشت، درخشید. تایمر آن شروع به جرقه زدن کرد. سوت کشید. و سپس... تمام ساعتها ـ چه آنها که در آسمان بودند و چه آنها که در اعماق زمین دفن شده بودند ـ شکستند. عقربهها شروع به عقب رفتن کردند. نه، زمان به عقب نرفت. فقط زخمهای شکم آرش بسته شدند. پوست ترمیم شد. نفسش برگشت. آرش با یک سرفهی دردناک بلند شد. نگاهی به آرکاس انداخت. لبخند زد. آرکاس، که هنوز اشک در چشمانش برق میزد، جلو رفت. چنگالش را بالا آورد، اما بهجای زدن مشت... آرش را در آغوش گرفت. ـ داداش کوچولوی احمق... فکر کردم از دستت دادم. ـ به این سادگیا از دستم خلاص نمیشی. و آن لحظه، یک نور عجیب... ناشناس... در آسمان شروع به پدیدار شدن کرد. اما این، ماجرای فصل بعد است...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)