
قسمت سی و یکم...
روزی که برای آن لحضه شماری می کرد رسید و به هنگام طلوع خورشید به دل جاده زد. دوری از شلوغی شهر، آن فرد غریبه و روزهای کسل کننده قرار بود جای خود را به بودن در جمع خانواده و صحبت های دل انگیز بدهد. در طول راه از مسیر دراز و منظره اطراف جاده لذت می برد. ظهر را درون متل بین راهی ای استراحت کرد و سلفی ای از مکانی که بود برای مادرش ارسال کرد؛ تا او را در جریان قرار دهد. مکان به مکان سلفی می گرفت و می فرستاد. آرامش گرفته شده از روح و روانش با دوری از آن غریبه دوباره به پیش او برگشته بود. پس از ۴ ساعت رانندگی به هنگام غروب به شهر مادری خود رسید. در طی چند ماهی که نبود چیزهای زیادی تغییر کرده بودند. ساختمان های جدید، محله های جدید و...
به محض ورود و رانندگی در شهر، خاطرات گذشته اش زودتر از هرکسی به استقبالش آمدند. تمامی خاطرات خوش و ناخوشی که سپری کرده بود مانند نوار فیلمی در ذهنش تداعی می شدند. و بیشتر از همه قولی که به خود داده بود. اینکه قول داده بود به عنوان نویسنده لی موفق بازگردد و این گونه شده بود؛ اما چیزی که کم بود ساختن خاطرات خوش با فردی بود که دیگر نبود. دیگر نمی توانست در خاطراتش او را داشته باشد. او اکنون جزوی از خاطرات قدیمی او شده بود. خاطراتی که با یادآوری سعی در عدم فراموشی آنان داشت. به خانه کوچک و شیرینی که نصف عمرش را درون آن سپری کرده بود رسید. خانه مانند همیشه باقی مانده بود. پس از توقف ماشین پیاده شده و به سمت در رفت و به دسته در کوبید. نگاهی اجمالی به اطراف خود کرد. تعدادی از همسایه ها درحال پیاده روی و کودکان درحال بازی بودند. پس از نشنیدن صدایی دوباره در زد. این بار صدای مادرش را پشت در شنید. قلب او به محض شنیدن آن صدا شروع به بی تابی کرد.
کم کم صدای قدم ها را به سمت در شنید که نزدیک و نزدیک تر می شد. طولی نکشید و همزمان با باز شدن در چهره مهربان و خوشحال مادرش را ملاقات کرد. خوشحال او را محکم به آغوش کشید. دلتنگی ای که چندین ماه با خود حمل کرده بود اکنون با یک آغوش به آسمان پر کشیده بود. _سلام مامان. _سلام دختر قشنگم، خیلی منتظرت بودم، با دیدن عکس ها خیالم راحت می شد هربار که می فرستادی. _حالا دیگه خودم پیشتم. _خوش اومدی دختر قوی خودم، داخل شو که برات هرچی دوست داری حاضر کردم. _ممنون مامان اما بذار اول چمدانم رو بیارم، البته یک چیزهایی هم برای تو و بابا خریدم وقتی حرکت کردم، امیدوارم که خوشتون بیاد. _چه نیازی بود پولتو خرج کنی. با چرب زبانی گفت: _نگران پول های من نباش، پول های من تموم نمیشن، تازه من قصدم واسه پولدار شدن این بود که هرچقدر که می خوام براتون چیز بخرم. مادرش درحالی که با انگشت اشاره او را تهدید می کرد گفت: _ولخرجی بخوای کنی کارت بانکی ات ازت می گیرما. معترض گفت: _ای بابا بچه نیستم که بخوای. چنین کنی.
با لحنی قاطعانه و کش دار گفت:_اتفاقا تو یکی اصلا بزرگ نمیشی، همیشه بچه ای. خنده ای کرد و به سمت ماشین رفت. صندوق عقب را باز کرد و چمدان و چیزهایی که خریده بود را خارج کرد. _یک دست کمک نمی رسونی مامان!؟. _اوه! وایستا الان. با عجله خود را به پیش او رساند و دسته چمدان را گرفت و به داخل برد. خود او پس از بستن صندوق عقب و قفل کردن ماشین، با پلاستیک خریدها به داخل رفت. همراه با پلاستیک ها به سالن رفت و آنان را بر روی میز قرار داد. مادرشاز طبقه بالا به پیش او آمد. _چمدان توی اتاقته. _ممنون، حالا بیا ببین که خوشت میاد از چیزایی که برات خریدم یا نه!؟. _بذار بعدا نگاه می کنم، اول یک چیزی بخور قوت بگیر چون کلا درحال رانندگی بودی. به آشپزخانه رفت و برای او از آبمیوه آلبالوی طبیعی ای که خودش گرفته بود و موردعلاقه کانا بود آورد.
_خیلی خب راحت بشین و این بخور، امروز صبح برای خودت رفتم آلبالو خریدم و آبمیوه کردم. _دستت درد نکنه مامان. لیوان آبمیوه را برداشت و از آن نوشید. _هومم! چه خوبه! واقعا تمام خستگی هام رو برطرف کرد. از این حرف او لبخندی بر لبش نشست و در کنار او بر روی مبل نشست. _نوش جانت دختر قشنگم. موهای او را درحالی که نگاه مهربانانه مادرانه اش را نثارش می کرد نوازش کرد. _واقعا از وقتی رفتی کلی دلتنگت شدیم، هرروز جای خالیت حس میشه، باور کن هر روز به اتاقت میرم و نگاهش می کنم تا کمی آروم بشم. از حرف های محبت آمیز او لبخندی بر روی لبش نشست و دستان او را در دست گرفت. _منم اونجا اصلا بدون شما بهم زیاد خوش نمی گذشت، هرچند الانم همینجوره اگر برگردم؛ اما خوشحالم که شمارو دوباره می بینم. _منم دختر قشنگم. سپس با چهره ای ناراحت آهی کشید و نگاهش را پائین انداخت. گویا که چیز ناراحت کننده ای به خاطرش آمده باشد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)