
داستان جدیددد

جونگین از خانه بیرون امد و در را بست. مثل همیشه بافت مشکی پوشیده بود و چشمانش از اشک برق میزد. به باغچه خالی از گل زل زد. هفته پیش طوفانی امده و تمام گل های کوچک زرد و قاصدک ها از بین رفته بودند. قطره ای از اشکش روی زمین چکید. کوله اش را محکم در دستش فشرد و به طرف کتابخانه راه افتاد.

وقتی به خانه اش رسید، خودش را روی کاناپه ولو کرد و به پنجره چشم دوخت. دلش برای فرشته اش تنگ شده بود. سعی کرد جلوی اشک هایش را بگیرد. دستانش را روی چشمان داغش فشرد و قلبش را ارام کرد.

کیکش را از فر بیرون اورد و روی ان توت فرنگی هایی که از مزرعه چیده بود، گذاشت. حواسش نبود و دو فنجان قهوه ریخت. آهی کشید و در دلش ف.ح.ش داد. تیک تاک ساعت فضا را پر کرده بود. جونگین در خلسه فرو رفته و به یک نقطه خیره شده بود. دلش گرفت. از تنها بودنش، خسته بودنش، شکسته شدنش ان هم در این سن. او هنوز ۲۴ سال داشت.

برای ناراحتی قلب خیلی جوان بود. به گلفروشی رفت و یک دسته گل رز سفید خرید. به سمت قبر.ستان راه افتاد. قبر فرشته اش زیر درخت بلوط بود. گل هارا روی قبر گذاشت. به درخت تکیه داد و دستانش روی سنگ سرد قبر قرار گرفت. ابری خورشید را پنهان کرد. جونگین به آسمان ابری خیره شد و لبخند زد: یادته از هوای ابری خوشت میومد؟

صدایش گرفته بود. لبخند روی صورتش به گریه تبدیل شد. دستانش را جلوی صورتش گرفت و بغضی که یک سال نگه داشته بود، رها کرد. تنها تکیه گاهش همان درخت بود. به تاریخ فوت و تولد نگاه کرد. فرشته اش هنوز ۲۷ سال داشت. زمزمه کرد: چانی.. تو خیلی زود رفتی.. تو بهم قول دادی پیشم میمونی و زندگی ای میسازی که پر از آرامش و حس خوب باشه..

الان بدون تو و قاصدک هام، زندگی من آسایش نداره.. کی برمیگردی؟.. سنجابی از تنه درخت پایین امد و بلوطی که کنار جونگین بود را برداشت. جونگین دستش را ارام بلند کرد و سنجاب روی دست او نشست. اورا در بغلش فشرد و گریه کرد. شاید ان روز جونگین با سنجابش که داخل سبد دوچرخه نشسته بود به خانه برگشت..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
+
ستاد لایک همه چی بدون توجه به محتوا