
آخرین پارت و پایان مورد نظرتون رو بگین
او بیسر و صدا دیوار آشپزخانه را بررسی کرد. با ضربه به یکی از کاشیها، صدایی توخالی شنید. کاشی را کند و درِ کوچکی پیدا کرد که به راهپلهی مخفی منتهی میشد. پایین رفت و وارد اتاقی شد که به نظر میرسید یک دفتر کار قدیمی بود.
درون آن اتاق، مدارک عجیبی وجود داشت: نامههایی بین مادربزرگ و شخصی ناشناس درباره «دختران تکرارشونده» و «تغییر حافظه». اشارههایی به آزمایشهای روانی روی کودکان.
و روی میز، پروندهای با عکس الینا، نه یکبار... بلکه سهبار. الینا از آن روز، شروع به تجربهی چیزهای عجیبی کرد. خوابهایی که در آن صداهایی از زبانش خارج میشد که خودش بلد نبود. اسمهایی که نمیشناخت اما آشنا بهنظر میرسیدند.
با بررسی پروندهها، او فهمید که مادربزرگش با یک موسسه تحقیقاتی همکاری میکرده که روی حافظه و «بازنویسی ذهنی کودکان» کار میکرده. الینا ممکن بود... یکی از همان آزمایشها باشد. یا حتی چیزی فراتر: نسخهای جایگزین از الینای گمشده. شاید او واقعا خودش نبود...
الینا با واقعیتی سنگین روبهرو شد: اگر او هم یکی از کودکان بازنویسیشده باشد، آیا حافظهی فعلیاش واقعی است؟ یا قرضی؟ آیا خانوادهاش واقعا پدر و مادر او هستند؟
در نهایت، او تصمیم گرفت یک آخرین مسیر را دنبال کند: نقشهای که در یک صفحهی پنهانی در دفتر دوم بود، مسیر را به ساختمانی قدیمی نشان میداد... دفتر موسسهای متروکه، پشت جنگل. او به آنجا رفت. و در آنجا، چیزی را یافت که همهچیز را تغییر داد.
نوار ضبطشدهای از مادربزرگش، که به دوربین نگاه میکرد و میگفت: > «اگر تو این نوارو میبینی، یعنی تو اون الینایی نیستی که من گمش کردم... ولی شاید تو کسی باشی که اونو پیدا میکنه.»
الینا نوار را با دستان لرزان برداشت و در دستگاه پخش خاکگرفته گذاشت. تصویر مادربزرگش ظاهر شد؛ خسته، پیر، ولی با چشمانی پر از اندوه و ترس. > «الینا... اگه این نوارو میبینی، یعنی تونستی همه چیزو کشف کنی. یعنی درِ سفید رو پیدا کردی، دفترچه رو خوندی، و حالا دنبال حقیقتی هستی که خیلیها خواستن دفنش کنن.»
«دخترم، من اشتباه کردم. من به موسسهای اعتماد کردم که گفتن میخوان حافظههای آسیبدیده بچهها رو درمان کنن. گفتن اگه کودکی دچار شوک یا فراموشی شده، با الگوگیری از حافظهی یک کودک سالم، میتونن نسخهای جدید براش بسازن... ولی در واقع داشتن کودکان رو از نو میساختن. خاطرات واقعیشون پاک میشد، و خاطراتی مصنوعی جاشون مینشست.»
«الینای اول... قربانی این پروژه شد. وقتی فهمید چی شده، فرار کرد. خودش رو پشت دیوار سفید پنهان کرد. دیگه هیچوقت بیرون نیومد. و ما... برای پوشوندن اون اتفاق، تصمیم گرفتیم تو رو جای اون بزرگ کنیم.»
«اما تو باهوشتر از اون بودی که گول بخوری. و حالا که به اینجا رسیدی... یه انتخاب داری. میتونی برگردی، این خونه رو ترک کنی، و مثل بقیه، گذشته رو فراموش کنی. یا... میتونی راه اون دختر کوچیکو ادامه بدی. حقیقتشو زنده نگه داری. و نذاری این کار تکرار بشه.»
تصویر سیاه شد. الینا، ساکت نشسته بود. قلبش سنگین، ولی ذهنش روشن بود. حالا دیگر فقط یک دختر کنجکاو نبود. او وارث یک حقیقت بود. وارث صدای دختری که هیچکس صدایش را نشنید.
او بیرون آمد، خانه را ترک کرد، و با مدارک، دفترچه، و خاطراتی که به دست آورده بود، به رسانهها مراجعه کرد. حرف زد، نوشت، و نگذاشت آن موسسه، دوباره کودکی را بسازد و خاطرهای را بدزدد. و سالها بعد، وقتی در مراسم بزرگداشت آن دختر گمشده، کنار سنگقبر کوچکی ایستاده بود که فقط یک اسم رویش حک شده بود — الینا — لبخند زد. چون حالا دیگر، هیچ دختری پشت در سفید، تنها نبود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت ۳؟
نوشتم نمیدونم چرا منتشر نشد
خیلیی قشنگ می نویسی♡♡♡♡♡♡
بازم ناظر هر ۳ پارتش،بودم♡
مرسی عزیزممم