
سلام
مهسا با دلهره از اتاق دوید بیرون. صدا هنوز توی گوشش میپیچید: «نفر بعدی… تویی.» نفسش بالا نمیاومد. پاهاش میلرزید. هرچی توی راهرو میدوید، راه طولانیتر بهنظر میرسید. انگار بیمارستان کش میاومد، دیوارا درازتر میشدن، درها بسته میموندن.
بالاخره رسید به اتاق کنترل. ضبط صدا رو گذاشت روی میز، رفت سراغ مانیتورها. همهی اتاقها، جز شماره ۱۲، تصویر داشتن. همون اتفاق: صفحهی سیاه، انگار یه چیزی عمداً اون لحظهها رو حذف میکرد.
همکار شیفت صبح که اومد، مهسا هیچی نگفت. اما یه تصمیم گرفته بود. اون شب، برای آخرین بار، میخواست برگرده اتاق ۱۲… ولی این بار با آمادگی.
کتابهایی درباره ارتباط با ارواح و دنیای مردگان خریده بود. از توی یکی از کتابا، یه دعای قدیمی پیدا کرد که گفته میشد برای بستن "درهای بازشده به دنیای تاریک" استفاده میشه. متن دعا با خون نوشته شده بود، ولی مهسا بدون فکر کپیاش کرد.
شب بعد، ساعت ۲:۵۰، دوباره توی اتاق بود. این بار یه آینه کوچیک، یه شمع و متن دعا رو با خودش آورده بود. صدای تیکتاک ساعت توی گوشش میکوبید. ساعت ۳:۰۱، صدای نفسهای سنگین از گوشهی اتاق اومد. پرده خودش کنار رفت. مهسا بلند خوند: «آنکه در تاریکی میآید، به نور راه ندارد…»
ناگهان پنجره لرزید. سایه دوباره ظاهر شد. ولی اینبار، نه پشت شیشه، بلکه تو خود اتاق. قد بلند، صورت محو، چشمانی که بیشتر از اینکه سیاه باشن، خالی بودن.
مهسا لرزید اما ادامه داد: «تو را فرا نخواندهاند. بازگرد، آنگونه که آمدی…» سایه لحظهای مکث کرد، بعد جیغی زد، جیغی که شیشهها رو لرزوند. همهچیز تار شد… و سکوت.
چشم که باز کرد، صبح شده بود. نور آفتاب افتاده بود روی تخت خالی. از سایه خبری نبود. فقط یه چیز جا مونده بود: یه انگشتر قدیمی روی میز… با اسم کوچکی روی آن: "ندا نادری".
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)